صنما بى تو دلم هيچ شكيبا نشود يكدل و يكتا خواهم كه بوى جمله مرا تجربت كردم و دانا شدم از كار تومن ناز چندان كن بر من كه كنى صحبت من نكشم ناز ترا و ندهم دل به تو هم گويى از دو لب من بوسه تقاضا چه كنى به مدارا دل تو نرم كنم و آخر كار و گر اين عاشق نوميد شود از در تو دادگر شاهى كز دانش و دريافتگى گشته يك نيمه جهان او را وز همت خويش مشرق او را شد و مغرب مر او را شده گير عجب از قيصرم آيد، كه بدان ساده دليست ملكت قيصر و فغفور تماشاگه اوست دولت آنها، فرتوت شد و كار كشفت دولت تازه ملك دارد، امروزين روز به كه رو آرد دولت، كه بر او نرود؟ مردمان قصه فرستند ز صنعا بر او كرد هيجا و فراوان ملك و ملك گرفت پس اعدا به شبيخون برود دولت شاههر چه اند اين ملكان بنده و مولاى ويند هر چه اند اين ملكان بنده و مولاى ويند
و گر امروز شكيبا شد فردا نشود و آنكه او چون تو بود، يكدل و يكتا نشود تا مجرب نشود مردم، دانا نشود تا مگر صحبت ديرينه معادا نشود تا مرا دوستى و مهر تو پيدا نشود وام خواهى نبود كو به تقاضا نشود به درم نرم كنم، گر به مدارا نشود از در خسرو شاهنشه دنيا نشود سخنى بر دلش از ملك معما نشود نپسندد كه بر آن نيمه توانا نشود هركرا شرق بود، غرب جز او را نشود كو ز مسعود برانديشد و شيدا نشود ظن برى هرگز روزى به تماشا نشود؟ هر كه فرتوت شود هرگز برنا نشود دولتى كز عقب آدم و حوا نشود به كجا يازد جيحون، كه به دريا نشود؟ گر دگر سال وكيلش سوى صنعا نشود زين سبب شايد اگر هيچ به هيجا نشود گر زمانى به طلب او سوى اعدا نشودهيچ مولا به تن خود سوى مولا نشود هيچ مولا به تن خود سوى مولا نشود