چو از زلف شب بازشد تابها سپيده دم، از بيم سرماى سخت به ميخوارگان ساقى آواز داد به بانگ نخستين از آن خواب خوش عصير جوانه هنوز از قدح از آواز ما خفته همسايگان برافتاد بر طرف ديوار و بام منجم به بام آمد از نور مى ابر زير و بم شعر اعشى قيس و كاس شربت على لذة لكى يعلم الناس انى امرو
لكى يعلم الناس انى امرو
فرو مرد قنديل محرابها بپوشيد بر كوه سنجابها فكنده به زلف اندرون تابها بجستيم چون گو ز طبطابها همي زد بتعجيل پرتابها بي آرام گشتند در خوابها ز بگمازها نور مهتابها گرفت ارتفاع سطرلابها همي زد زننده به مضرابها و اخرى تداويت منها بها اخذت المعيشة من بابها
اخذت المعيشة من بابها