بدين زودى ندانستم كه ما را وليكن اتفاق آسمانى غريب از ماه والاتر نباشد چو برگشت از من آن معشوق ممشوق نگه كردم به گرد كاروانگاه نه وحشى ديدم آنجا و نه انسى نجيب خويش را ديدم به يكسو گشادم هر دو زانو بندش از دست برآوردم زمامش تا بناگوش نشستم از برش چون عرش بلقيس همي راندم نجيب خويش چون باد چو مساحى كه پيمايد زمين را همي رفتم شتابان در بيابان بيابانى چنان سخت و چنان سرد ز بادش خون همي بفسرد در تن ز يخ گشته شمرها همچو سيمين سواد شب به وقت صبح بر من همي بگداخت برف اندر بيابان بكردار سريشمهاى ماهىچوپاسى از شب ديرنده بگذشت چوپاسى از شب ديرنده بگذشت
سفر باشد به عاجل يا به آجل كند تدبيرهاى مرد باطل كه روز و شب همي برد منازل نهادم صابرى را سنگ بر دل به جاى خيمه و جاى رواحل نه راكب ديدم آنجا و نه راجل چو ديوى دست و پا اندر سلاسل چو مرغى كش گشايند از حبايل فروهشتم هويدش تا به كاهل بجست او چون يكى عفريت هايل همي گفتم كه اللهم سهل بپيمودم به پاى او مراحل همي كردم به يك منزل، دو منزل كزو خارج نباشد هيچ داخل كه بادش داشت طبع زهر قاتل طبقها بر سر زرين مراجل همي گشت از بياض برف مشكل تو گفتى باشدش بيمارى سل همي برخاست از شخسارها گلبرآمد شعريان از كوه موصل برآمد شعريان از كوه موصل