قصه خورشيد و
گل
مردم از درد و به گوش توفغانم نرسيد
جان ز كف رفت و به لب
راز نهانم نرسيد
گرچه افروختم و سوختم
و دود شدم
شكوه از دست تو هرگز
به زبانم نرسيد
به
اميد تو چو آيينه
نشستم همه عمر
گرد راه تو به چشم
نگرانم نرسيد
غنچه اي بودم و پر پر
شدم از باد بهار
شادم از بخت كه فرصت
به خزانم نرسيد
من از پاي در افتاده
به وصلت چه رسم
كه بهدامان تو
اين اشك روانم نرسيد
آه ! آن روز كه
دادم به تو آيينه دل
از تو اين سنگ دلي ها
به گمانم نرسيد
عشق پاك من و
تو قصه ي خورشيد و گل است
كه به گلبرگ تو
اي غنچه لبانم نرسيد