علىرضا شجاعى زند نحوه ورود به يك بحث و ترتيب مراحل شكلگيرى يك علم از راههاى مختلفى ميسر است. در دورهاى كه علم و فلسفه به هم آميخته بود و هنوز مرز و حايلى ميانشان برنكشيده بودند، نخستين گام در كسب هر نوع معرفت، با «تعريف موضوع» آن علم برداشته مىشد. تلاش انديشهگران آن دوره بر اين بود كه تعاريف، حتىالمقدور بر ماهيت موضوع و ذاتيات مساله بنا گردد (1) تا قادر باشد ضمن ممانعت از شمول اغيار، مصاديق خود را تماما در برگيرد. كاميابى در برداشتن اين گام نخست وقتى حاصل مىآمد كه تعريف عالم از موضوع علم خويش، به جاى تكيه بر اعراض متلون، بر ماهيات پايدار استوار گرديده و طبعا جامع و مانع نيز باشد. در اين قالب، اگرچه جايگاه و محل قرار گرفتن «تعريف» در مقدمات و مفروضات مساله بود، اما به لحاظ اهميت تعيينكننده و نقش جهتدهندهاش بر بقيه اجزاء بحث و وقت و حوصله و انرژى فراوانى كه صرف آن مىگرديد، به مثابه بخش اصلى يك تلاش نظرى محسوب مىشد. با اعلام استقلال علم از فلسفه و شفاف شدن مرز ميان آن دو در دوره جديد، اين قالب و روش در تعريف نيز مورد نقد جدى قرار گرفت و تجديدنظر كلى در آن پديد آمد. در اين دوره با اعتراف به نارسايىهاى شناخت و ناتوانى عقل بشرى در پى بردن به ذوات اشياء و ماهيت امور و در نتيجه، بسنده كردن به بررسى حالات و عوارض پديدهها به عنوان علم، جايگاه تعريف (2) نيز در مراحل شناخت دگرگون شد و اهميت و اولويت گذشتهاش را از دست داد. عالمان جديد عموما با توقف و تركيز صرفا ذهنى و تن دادن به مجادلات انتزاعى در مطلع بحثبه منظور دستيابى به تعريفى دقيق و فراگير از موضوع، به دليل نامنتجبودن آن، موافق نيستند. از اين رو، معمولا پس از تحديد موضوع و ارائه توصيفى اجمالى از آن، تعريف كاملتر خود را به آخرين مراحل شناخت و در واقع به مرحله نتيجهگيرى موكول مىكنند. به همين دليل است كه در علوم جديد، تعريف به آخرين مرحله شناخت علمى يك پديده منتقل شده و از سوداى معرفى ذات و ماهيت نيز به بيان حالات و روابط تنزل يافته است. به علاوه، چنين تعاريفى هيچگاه نهايى و لايتغير تلقى نمىشوند و در حالى كه به شدت به مقدمات و مفروضات مساله وابستهاند، از ميزان شناخت پيرامون آن موضوع نيز تاثير مىپذيرند.