ديدگاه «فرافكن»، دين را اساسا يك محصول بشرى مىداند و مدعى است كه خدا و خدايان همان آرزوهاى گسترشيافته و تمايلات بزرگنمايى شده بشرىاند. از اين منظر، حقيقت الهى چيزى نيست جز همان ذات و صفات انسانى كه از محدوديتهاى فردى و عينيتهاى جسمانى، رها گشته و در موجودى مستقل و جدا از انسان، تعالى يافته و مورد تكريم قرار گرفته است. ساختن خدايى بر قياس و صورت انسان و متصف نمودنش با سيرت و صفات پسنديده بشرى، در واقع خلق ذهنى خدا توسط انسانى است كه خود نيز او را خالق نام نهاده است. فوئرباخ بانى اين رويكرد مدعى است كه بايد رموز «خداشناسى» را در «انسانشناسى» جست. او با وهمى، (Illusion) خواندن دين، آن را نشانه جداافتادگى انسان از خويشتن خويش معرفى مىكند و مىگويد: «وجود دين به معنى از خود بيگانه شدن انسان است. انسانها از طريق دين، تحت تابعيت آفريده ناخوداگاه خودشان درمىآيند.» (زندگى و انديشه ماركس:115) فوئرباخ در عين حال اذعان مىنمايد كه دينسازى بشر از نياز او به داشتن يك پشتوانه متعالى در حيات فردى و اجتماعىاش برمىخيزد. او مىگويد: «خدا مقولهاى است كه انسان در حيات خويش به او احتياج دارد.» (كاپلستون/ بهبهانى و حلبى، 1371:291) فوئرباخ اگرچه سعى دارد تا بالاخره تعريفى از دين ارائه دهد،، در عمل تنها درباره ماهيت ذواتى كه اديان آنان را به عنوان «اله» خويش مىشناسند، سخن گفته است. مكگوئر اين تعريف را از او درباره دين نقل كرده است:، (Mc Guire, 1981:9) «دين حداقل مسيحيت علقه بشر به خويش يا به تعبير صحيحتر به ذات خويش است.» ديدگاه فرافكن فوئر باخ درباره دين، شباهتبسيارى به نظريه دوركيم درباره ريشه اديان ابتدايى دارد; با اين تفاوت كه فوئرباخ به ريشههاى فردى اعتقاد دينى بشر اشاره نموده است و دوركيم به عوامل اجتماعى پيدايى آن. نتيجه طبيعى رويكرد فرافكن به دين، برخاستن نداى «مرگ خدا» از سوى فردريك نيچه بود. مدعاى نيچه در واقع پاسخ مثبتى استبه دعوت تلويحى فوئرباخ كه انسان جديد بايد از اين پس، خودش براى خودش بينديشد و راه و روش زندگىاش را خود انتخاب نمايد. (29) يونگ و نظريه «روانى»اش را از جنبهاى بايد در شمار نظريههاى فرافكن قرار داد; زيرا كه معتقد است مرجع و مابازاى حقيقى تمامى عقايد دينى، يك امر روانى است و خداى موجود در ماورا، صرفا يك فرافكنى از همان صورت خداست كه در روان ما وجود دارد. (كيوپيت/ كامشاد، 1376:105)
نظريه افيونى دين، (Opium Theory)
رويكرد افيونى يا تخديرى دين، نظريهاى است كه دين را به مثابه يك «ايدئولوژى» مىبيند كه كاركرد اصلىاش توجيه ستم و ظلمى است كه بر طبقات پايين اجتماعى روا مىرود. دين به عنوان «افيون اجتماعى»، (Social Opium) ،نقش و كاركردش «تخفيف ظرفيتهاى انقلابى» و پرخاشگرانه گروههاى فرودست جامعه، پديد آوردن «صورت كاذبى از انسجام اجتماعى» در غياب پيوندهاى مشترك ميان طبقات و اقشار مختلف مردم و بالاخره «مشروعيتبخشى به نظام حاكم» مىباشد. كارل ماركس و همفكر نزديكش، فردريك انگلس، تحت تاثير آراء لودويگ فوئرباخ درباره دين، براى دين و باور دينى هيچ اصالت و اعتبار مستقلى قائل نبودند و آن رادرچارچوب مناسبات طبقاتى، همچون يك پديده تبعى، درجه دوم و روبنايى تبيين مىكردند. (30) اين دو نيز خود را ملزم به ارائه تعريفى از دين كه در سراسر آثار فراوان خويش قصد كوچكشمارى و غير مهم قلمداد كردن آن را داشتند، نمىبينند. چيزى كه گاهى به عنوان تعريف دين از آنها نقل مىشود، منحصر در اين است: «دين، خودآگاهى و خوداحساسى انسانى است كه هنوز خود را كشف نكرده و يا خود را گم كرده است. دين، «تحقق خيالى»، (Fantastic Realization) ذات بشر است; چرا كه ذات بشر واقعيتحقيقى ندارد.»