ديدگاه فرافكن، (Projectionism) - تعریف دین و معضل تعدد نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

تعریف دین و معضل تعدد - نسخه متنی

علی رضا شجاعی زند

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

تحويل‏گرايى بيش از آن كه يك «مكتب‏» نظرى به معناى دقيق كلمه باشد و يا «رهيافتى‏» با اصول موضوعه تعريف شده و داراى چارچوب مشخص و پذيرفته شده تا كسانى خود را آگاهانه متعلق به آن بشناسند، در واقع حكم نوعى ارزيابى و انگ را دارد كه ديگران به يك نظريه يا تبيين منتسب مى‏نمايند. از اين رو، هيچ انديشمندى را در هيچ حوزه‏اى نمى‏توان يافت كه داوطلبانه خود را تحويل‏گرا بنامد و يا چنين وصفى را در حق نظريه خويش بپذيرد. در عين حال كثيرى از مكتوبات را مى‏توان سراغ گرفت كه در آن، ديگران به داشتن نگاه تحويل‏گرايانه در تعريف و تبيين يك پديده متهم شده‏اند.

برخى با توسع در معناى تحويل‏گرايى، هر نوع رويكردى را كه به ريشه‏يابى باور دينى در خارج از «نياز فطرى انسان‏» دست‏يازيده باشد، به داشتن چنين رهيافتى متهم كرده‏اند. برحسب اين برداشت، تقريبا كليه مباحثى كه در باب «ريشه دين‏» از سوى دين‏پژوهان مطرح شده و به عواملى چون «ترس‏»، «جهل‏»، «احساس گناه‏»، «عقده‏هاى روانى‏»، «استعداد نمادسازى‏» بشر اشاره نموده‏اند، به نحوى در قالب رهيافت تحويل‏گرايانه جاى مى‏گيرد. اين تشتت در انتساب يا عدم انتساب تعاريف و تبيين‏هاى مختلف از دين به رهيافت تحويل‏گرايانه،، طبعا از آنجا ناشى مى‏گردد كه تحويل‏گرايى بيشتر نوعى اتهام به شمار مى‏آيد تا اتصاف. در واقع، تحويل‏گرايان متهمند كه با تحويل يك پديده به پديده و عوامل ديگر، دچار نوعى تقليل‏گرايى و ابدال غيرقابل توجيه گرديده‏اند و به قصد حل مساله، صورت آن را پاك كرده‏اند. براى پرهيز از اطناب بيشتر در اين مجال و با تاسى از تلقى شايع، ما در اينجا تنها به مرورى بر دو رويكرد شناخته شده در اين رهيافت كه منتسب به لودويك فوئرباخ و كارل ماركس مى‏باشد، اكتفا مى‏كنيم.

ديدگاه فرافكن، (Projectionism)

ديدگاه «فرافكن‏»، دين را اساسا يك محصول بشرى مى‏داند و مدعى است كه خدا و خدايان همان آرزوهاى گسترش‏يافته و تمايلات بزرگ‏نمايى شده بشرى‏اند. از اين منظر، حقيقت الهى چيزى نيست جز همان ذات و صفات انسانى كه از محدوديتهاى فردى و عينيتهاى جسمانى، رها گشته و در موجودى مستقل و جدا از انسان، تعالى يافته و مورد تكريم قرار گرفته است. ساختن خدايى بر قياس و صورت انسان و متصف نمودنش با سيرت و صفات پسنديده بشرى، در واقع خلق ذهنى خدا توسط انسانى است كه خود نيز او را خالق نام نهاده است.

فوئرباخ بانى اين رويكرد مدعى است كه بايد رموز «خداشناسى‏» را در «انسان‏شناسى‏» جست. او با وهمى، (Illusion) خواندن دين، آن را نشانه جداافتادگى انسان از خويشتن خويش معرفى مى‏كند و مى‏گويد: «وجود دين به معنى از خود بيگانه شدن انسان است. انسان‏ها از طريق دين، تحت تابعيت آفريده ناخوداگاه خودشان درمى‏آيند.» (زندگى و انديشه ماركس:115) فوئرباخ در عين حال اذعان مى‏نمايد كه دين‏سازى بشر از نياز او به داشتن يك پشتوانه متعالى در حيات فردى و اجتماعى‏اش برمى‏خيزد. او مى‏گويد: «خدا مقوله‏اى است كه انسان در حيات خويش به او احتياج دارد.» (كاپلستون/ بهبهانى و حلبى، 1371:291)

فوئرباخ اگرچه سعى دارد تا بالاخره تعريفى از دين ارائه دهد،، در عمل تنها درباره ماهيت ذواتى كه اديان آنان را به عنوان «اله‏» خويش مى‏شناسند، سخن گفته است. مك‏گوئر اين تعريف را از او درباره دين نقل كرده است:، (Mc Guire, 1981:9)

«دين حداقل مسيحيت علقه بشر به خويش يا به تعبير صحيح‏تر به ذات خويش است.»

ديدگاه فرافكن فوئر باخ درباره دين، شباهت‏بسيارى به نظريه دوركيم درباره ريشه اديان ابتدايى دارد; با اين تفاوت كه فوئرباخ به ريشه‏هاى فردى اعتقاد دينى بشر اشاره نموده است و دوركيم به عوامل اجتماعى پيدايى آن. نتيجه طبيعى رويكرد فرافكن به دين، برخاستن نداى «مرگ خدا» از سوى فردريك نيچه بود. مدعاى نيچه در واقع پاسخ مثبتى است‏به دعوت تلويحى فوئرباخ كه انسان جديد بايد از اين پس، خودش براى خودش بينديشد و راه و روش زندگى‏اش را خود انتخاب نمايد. (29)

يونگ و نظريه «روانى‏»اش را از جنبه‏اى بايد در شمار نظريه‏هاى فرافكن قرار داد; زيرا كه معتقد است مرجع و مابازاى حقيقى تمامى عقايد دينى، يك امر روانى است و خداى موجود در ماورا، صرفا يك فرافكنى از همان صورت خداست كه در روان ما وجود دارد. (كيوپيت/ كامشاد، 1376:105)

نظريه افيونى دين، (Opium Theory)

رويكرد افيونى يا تخديرى دين، نظريه‏اى است كه دين را به مثابه يك «ايدئولوژى‏» مى‏بيند كه كاركرد اصلى‏اش توجيه ستم و ظلمى است كه بر طبقات پايين اجتماعى روا مى‏رود. دين به عنوان «افيون اجتماعى‏»، (Social Opium) ،نقش و كاركردش «تخفيف ظرفيتهاى انقلابى‏» و پرخاشگرانه گروههاى فرودست جامعه، پديد آوردن «صورت كاذبى از انسجام اجتماعى‏» در غياب پيوندهاى مشترك ميان طبقات و اقشار مختلف مردم و بالاخره «مشروعيت‏بخشى به نظام حاكم‏» مى‏باشد. كارل ماركس و همفكر نزديكش، فردريك انگلس، تحت تاثير آراء لودويگ فوئرباخ درباره دين، براى دين و باور دينى هيچ اصالت و اعتبار مستقلى قائل نبودند و آن رادرچارچوب مناسبات طبقاتى، همچون يك پديده تبعى، درجه دوم و روبنايى تبيين مى‏كردند. (30)

اين دو نيز خود را ملزم به ارائه تعريفى از دين كه در سراسر آثار فراوان خويش قصد كوچك‏شمارى و غير مهم قلمداد كردن آن را داشتند، نمى‏بينند. چيزى كه گاهى به عنوان تعريف دين از آنها نقل مى‏شود، منحصر در اين است:

«دين، خودآگاهى و خوداحساسى انسانى است كه هنوز خود را كشف نكرده و يا خود را گم كرده است. دين، «تحقق خيالى‏»، (Fantastic Realization) ذات بشر است; چرا كه ذات بشر واقعيت‏حقيقى ندارد.»

/ 29