در موضوع «دين و اخلاق» سه فرض مسلم و مورد اتفاق وجود دارد كه ابتدا و ابتنا نمودن بحثبر آنها مفيد، و بلكه ضرورى و اجتنابناپذير است و به نزديك ساختن آراء متنافر و تمركز بر نقاط افتراق كمك شايانى خواهد كرد. نخست آن كه دين و اخلاق در عين قرابت و همنشينىهاى مداوم، دو مقوله و عنصر متفاوت و متمايزند و حتى با فرض تجانس و تبادر كلى و جزئى، نمىتوان آن دو را به جاى يكديگر به كار برد. دوم اين كه تجلى و تبلور اين دو امر، تنها در جامعه و اجتماعات پايدار و تشكليافته بشرى ميسر و عملى است و به ظهور رسيدن آنها مستلزم و مسبوق به تحقق چنين شرايطى است. و سوم آن است كه ميان دين و اخلاق، نوعى بستگى و مناسبت وجود دارد و فرض تباين نبايد ما را به گمان بينونت ذاتى و تباعد معنايى دچار سازد. فرض وجود نسبت ميان دين و اخلاق چنان محرز و مسلم است كه هرجا سخن از يكى مىرود، بىاختيار، ديگرى نيز به ذهن متبادر مىگردد. به همين سبب، كمتر كسى از ميان متفكران دينپژوه يا عالمان اخلاق و فلاسفه اجتماعى بوده است كه بخواهد يا بتواند هرگونه ربط و پيوند ميان اين دو مفهوم قرين را به كلى منتفى ساخته و غيريت تامى ميانشان برقرار سازد. در عين حال، وجود اين مفاهمه و درك مشترك از حقيقت رابطه، موجب نگرديده است تا در چگونگى و نحوه آن، نقاش و خلافى درنگيرد و برداشتهاى متفاوتى درباره منشا هريك و سمت و سو و چند و چون تبادل جارى در ميانشان ابراز نگردد. در اينجا به اشارهاى كوتاه به دو ديدگاه عمده درباره نسبت ميان دين و اخلاق بسنده مىشود و تفصيل بيشتر را در بخش چهارم كه به معرفى رهيافتهاى نظرى در تعريف دين اختصاص دارد، احاله مىنماييم. در ديدگاه نخست كه عمدتا به كلاميون تعلق دارد و البته برخى از فيلسوفان اجتماعى نيز از آن دفاع كردهاند، چنين ادعا شده است كه اساسا هيچ مرام و مسلك اخلاقىاى بدون منشا و پشتوانه دينى و ماوراى طبيعى امكان ظهور و دوام ندارد. پس نمىتوان براى اخلاق، جايگاهى فرادينى و وجودى مستقل و پيش از دين قائل شد. چنانكه اشاره شد، تاكيد بر تاثير اخلاقى تعاليم و باورداشتهاى دينى، تنها به الهيون منحصر نمىشود; بلكه از سوى برخى از فلاسفه اجتماعى نيز پذيرفته و ابراز شده است. هگل مىگويد: هدف و ذات مذهب حقيقى، از جمله مذهب ما (مسيحيت)، تربيت اخلاقى آدمى است (هگل/ پرهام، 1369:736). كسان ديگرى نيز مانند آلبرخت ريچل نيز بودهاند كه البته با انگيزه جدا كردن دين از مابعدالطبيعه، بر معنا و مقصود ذاتا اخلاقى مفاهيم دينى تاكيد كردهاند و هدف تعليمات دينى را گسترش و تعميق اخلاق عملى به منظور بهبود حيات بشرى قلمداد نمودهاند (الياده/ خرمشاهى، 1374: 8157) . كينگزلى ديويس نيز يكى از كاركردهاى دين را «پشتوانه اخلاق اجتماعى» دانسته است و مىگويد: براى ايجاد توهم جبر اخلاقى، اختراع يك قلمرو فراطبيعى ضرورت دارد.»، (Hamilton, 1995:117) ليكن تفاوت الهيون با متفكرانى كه به هر صورت دين را منشا و والد اخلاق مىشناسند، در اين است كه آنان براى دين حيطه و اهدافى فراتر از اخلاق عملى قائلند، در حالى كه متفكرانى چون هگل و خصوصا ريچل، هدف نهايى دين را تنها فراهم آوردن يك پشتوانه متين و قابل اتكا براى اخلاق مىشناسند و نه بيش از آن.