كاركردگرايى رهيافتى است كه بايد ريشههاى آن را در فايدهگرايى، ( Utilitarianism) جست. (32) راسل بستر نظرى مكتب اخير را در شكاكيت پيرهو (متوفاى 275ق. م.) مىداند كه تشكيك در واقعنمايى «حواس» را به «منطق» و «اخلاق» نيز تسرى داد. با محال دانستن تشخيص رجحان فعلى بر فعل ديگر از طريق براهين عقلى و ارزشيابى اخلاقى، لاجرم تنها حجت ترجيح و يكتا راه بيرون شدن از سرگردانى، كشف «فوايد»، ( Utility) مترتب بر آن در «عمل»، (Practic) خواهد بود. (راسل/دريابندرى، 1365: 40339) كاركردگرايى يكى از مكاتب سازگار و ملائم با تبيينهاى جامعهشناسانه است و به همينرو در جامعهشناسى از محدوده يك مكتب و يك رويكرد نظرى پا فراتر نهاده است و در پس زمينه تئوريك غالب نظريههاى جامعهشناختى، ردپايى از آن را مىتوان يافت. دو انگيزه و عامل متفاوت، شكلدهنده جريان گسترده كاركردگرايى در مطالعات دينپژوهى بوده است: 1) تعلق نظرى دينشناس به رهيافت كاركردگرايانه. 2) ترجيح و تمايل هوشيارانه صاحبنظر، در انتخاب سؤالات آسانتر درباره دين كه نوعا در اين رهيافت مطرح و پاسخ داده مىشود. براى دينپژوه آشنا با پيچيدگيهاى مربوط به مساله «جوهر» و «معنا»ى دين و آگاه از تلاشهاى بىسرانجام صرف شده در جستجوى يافتن پاسخ براى «چيستى» آن، رهيافت كاركردگرايى نه يك انتخاب تئوريك، بلكه نوعى اعلام انصراف از پيمودن راههاى دشوار بوده است. در چارچوب نظرى اين رهيافت، سؤالاتى درباره «كاركرد»هاى فردى و اجتماعى دين و «چرايى» آن مطرح مىشود كه نوعا پاسخهاى در دسترسترى دارند. كاركردگرايان در پاسخ سؤال نخستبه بحث از آثار و پيامدهاى دين و مناسبات آن با ديگر حوزههاى اجتماعى مىپردازند و در پاسخ سؤال دوم به جاى بررسى منشا و علل موجده دين، به علل غايى آن كه بازگشت معكوسى به همان كاركردهاى دين مىباشد، تمايل نشان مىدهند. براون و مالينوفسكى از مردمشناسان كاركردگرا و مخالف جستجو و كنكاش خاستگاه و ريشههاى دينند. رادكليف براون مىگويد: «ما با سرچشمههاى دين كارى نداريم; بلكه تنها به كاركردهاى اجتماعى آن نظر داريم. يعنى مىخواهيم بدانيم كه دين در شكلگيرى و نگهداشت نظم اجتماعى چه نقشى بازى مىكند.»، (Hamilton, 1995:114) مصداق روشن چنين تمايلى را مىتوان در مكتوبات برخى از دينپژوهان كلاسيك مشاهده كرد. اين تلقى كه دين «فرآورده»اى بشرى است و تكون آن مرهون نيازهاى اجتماعى و فردى بشر است، رويكرد شناختهشدهاى است كه به اين متفكران كلاسيك تعلق دارد. فوئرباخ، ماركس، دوركيم و فرويد چهرههاى شاخص اين رويكردند كه به جاى تلاش در جهت كشف علل موجده، به سراغ علل غايى دين رفتهاند. البته دسته ديگرى از قائلان به كاركردهاى دين نيز وجود دارند كه بىآنكه خود را درگير غور در بحثهاى منشا و غايت دين نمايند، به بحث از كاركردهاى اجتماعى دين پرداختهاند. ماكس وبر و تالكوت پارسونز را بايد از اين جمله به شمار آورد. وبر مىگويد: شناخت جوهر دين براى ما مهم نيست; آنچه مهم است، مطالعه شرايط و آثار نوع خاصى از رفتار اجتماعى است.، ( Robertson, 1970:34) در عين حال، دسته سومى را مىتوان يافت كه در پرداختن به بحثهاى ريشه و منشا دين، موضع و مشى كاملا متفاوتى با دسته نخست دارند; ليكن علىرغم آن به كاركردهاى فردى و اجتماعى دين اذعان كرده و بر اهميت آن در بقاى دين تاكيد نمودهاند. (33) اين تنوع خاستگاه در ميان قائلان به رهيافت كاركردى دين، خود بيانگر «فرامكتب» بودن نگره كاركردى در جامعهشناسى دين است. پس بايد اعتراف نمود كه تعريف و تبيين «كاركردى» از دين، نمىتواند شاخص كاملا روشنى براى متمايز ساختن گرايشهاى مختلف در مطالعات دينپژوهى باشد.