جا ماندن جابر از كاروان جهادگران
در يكى از سفرهايى كه پيامبر و مسلمانان براى جهاد در حركت بودند "در غزوه ذات الرقاع"، جابر چون شتر ضعيف و لاغرى داشت از قافله جهادگران عقب ماند و سرانجام آن حيوان از فرط خستگى خوابيد و قدرت حركت از او سلب شد، جابر بناچار بالاى سر شتر ايستاد و ناله مى كرد و مى انديشيد چه كند تا از ميدان جنگ و جهاد باز نماند.جابر مى گويد: در اين بين پيامبر خدا صلى الله عليه و آله كه معمولاً بعد از همه و در دنبال قافله حركت مى كرد - تا اگر احياناً ناتوانى از قافله جا مانده به او مدد رساند - از دور صداى ناله ام را شنيد، همين كه نزديك رسيد در آن تاريكى شب پرسيد: تو كيستى؟
گفتم: من جابرم، پدر و مادرم فدايت اى رسول خدا.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: ما شأنك؟ چرا معطل و سرگردانى؟
عرض كردم: شترم از راه رفتن مانده است.
حضرت فرمود: آيا عصايى همراه دارى؟ گفتم: بلى يا رسول اللَّه و عصا را به حضرت دادم.
پيامبر، عصا را گرفت و به كمك آن، شتر را به حركت درآورد و بعد او را خوابانيد و به من فرمود: سوار شو؟ جابر مى گويد: من سوار شدم و با رسول خدا صلى الله عليه و آله به راه افتاديم و به عنايت و توجه پيامبر صلى الله عليه و آله شترم از شتر حضرت تندتر حركت مى كرد و پيامبر مكرراً مرا مورد لطف و محبت خود قرار داد و شمردم بيست و پنج بار براى من طلب آمرزش كرد، و در ضمن از وضع خانوادگى ما سؤال كرد و فرمود: ما ترك عبداللَّه من الولد؛ از پدرت چند فرزند باقى است؟. [ مردان بزرگ و پيامبران الهى در هر فرصتى از موقعيت ها استفاده مى كنند و حتى از جزئيات زندگانى امت خود غافل نمى شوند، لذا در اين سفر جنگى و در تاريكى شب، پيامبر صلى الله عليه و آله از وضع خانوادگى جابر سؤال مى كند و از حال او باخبر مى شود. ]
گفتم: هفت دختر و من يك پسر بر جاى گذاشت. فرمود: آيا قرض هم دارى؟ گفتم: آرى. پيامبر فرمود: هر وقت به مدينه بازگشتى با طلب كاران قرار داد كن كه در موقع محصول خرما قرض هاى پدرت را بپردازى، بعد فرمود: آيا زن گرفته اى؟ گفتم: آرى. فرمود: با چه كسى ازدواج كرده اى؟ گفتم: با دختر فلانى كه زنى بيوه بود و كسى هم به او رغبت نداشت، وصلت كرده ام. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: چرا دوشيزه و دخترى نگرفتى كه هم فكر و هم بازى تو باشد؟ گفتم: يا رسول اللَّه، چون چند خواهر جوان و بى تجربه داشتم، نخواستم زن جوان و بى تجربه اى بگيرم، و باعث درگيرى در خانه ام شوند، لذا مصلحت ديدم زن سال دار و بيوه اى را به همسرى انتخاب كنم تا بتواند خواهرانم را جمع آورى كند.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: بسيار كار خوبى كردى. بعد سؤال كردند: اين شتر را چند خريدى؟ گفتم: به پنج وقيه طلا. پيامبر فرمود: به همين قيمت مال من باشد، چون به مدينه آمدى، بيا پولش را بگير.
جابر گويد: اين مسائل در وسط راه در آن شب تاريك بين من و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله رد و بدل شد و سرانجام آن سفر به پايان رسيد. رسول خدا صلى الله عليه و آله و همراهان به مدينه مراجعت كردند. جابر، شترى را كه پيامبر صلى الله عليه و آله از او در آن شب خريدارى كرده بود، آورد كه تحويل رسول خدا صلى الله عليه و آله بدهد، حضرت به بلال فرمود: پنج وقيه طلا بابت پول شتر به جابر بده به علاوه سه وقيه ديگر، تا قرض هاى پدرش عبداللَّه را بدهد و شترش هم مال خودش باشد، بعد راجع به اداى قرض هاى پدرش به او فرمود: موقع فرا رسيدن محصول خرما مرا خبر كن، تا آخر داستان كه در صفحه قبل گذشت. [ مكارم الاخلاق، وصف النبى فى الرفق بامته، ص 19؛ بحارالانوار، ج 16، ص 233. ]
آرى، رسول خدا صلى الله عليه و آله با همراهان و يارانش اين چنين صميمى و دوستانه سخن مى گفت و در رفع مشكلات آنان مى كوشيد.