فرزند حبيب به دنبال سر پدر
موقعى كه قاتل حبيب بن مظاهر سر بريده آن مظلوم را به دار الاماره كوفه براى عبيداللَّه زياد مى برد، قاسم پسر حبيب آن روز نزديك به بلوغ بود چشمش به سر بريده پدر افتاد! او نيز به همراه آن مرد تميمى به راه افتاد هر جا او مى رفت پسر حبيب به همراهش مى رفت و از جايى بيرون مى آمد او نيز از او جدا نمى شد تا آن كه آن مرد قاتل به پسر حبيب شك كرد و گفت: ما لَك يابُنيّ تتبعني؟ پسرك چه كار دارى كه مرا رها نمى كنى و هر جا مى روم همراه من مى آيى؟قاسم ترسيد و گفت: چيزى نيست.
مرد تميمى گفت: چرا چيزى هست مرا به آن خبر بده؟ گفت: إنّ هذا الرأس الذي معك رأس أبي، أفتعطينيه حتى أدفنه؟ راستش اين است كه اين سر بريده، سر پدر من است، آيا آن را به من مى دهى تا او را دفن كنم؟
آن مرد سنگ دل در برابر قلب لرزان و ضعيف اين نوجوان گفت: اى پسرك، امير راضى نمى شود كه سر پدرت دفن شود و من مى خواهم جايزه خوبى براى كشتن او بگيرم.
اما قاسم با دل سوزان جواب دندان شكنى به او داد و گفت: لكنّ اللَّه لا يُثيبك على ذلك الّا أسوء الثواب، أما و اللَّه لقد قتلتَ خيراً منك؛ اى مرد، بدان خداوند بدترين پاداش ها را به تو خواهد داد، به خدا قسم بهتر از خودت را كشته اى. آن گاه اين كودك به گريه افتاد و از او جدا شد. [ تاريخ طبرى، ج 5، ص 440؛ كامل ابن اثير، ج 2، ص 567. ]