13 - عبدالرحمن بن عوف
يـك بـار عـبـدالـرحـمـن بـه عـثـمـان گفت : آنچه را درباره تو دروغ مى پنداشتيم اينك راست يـافـتـيـم ((148)) ايـن سخن او اشاره اى است به خبر دادن پيشين امام على (ع ) كه درروز شورافـرمـوده بود: من بدرستى مى دانم كه آنان عثمان را حكومت خواهند داد.وبدعتها و نوآوريها رخ
خواهد داد.اگر بماند تو را يادآور خواهم شد و اگر كشته شود يابميرد بنى اميه آن را پس از او در
مـيـان خـود دسـت به دست خواهند كرد و اگر من زنده باشم مرا در همان جايى خواهى ديد كه
اينك خوش نمى دارند ((149))
او هـمـچـنـيـن بـه عـلى (ع ) گفت : اگر مى خواهى شمشير خويش بردار و من نيز شمشيرخود
برمى دارم .او با آن پيمان كه به من سپرده مخالفت ورزيده است ((150))
نتيجه گيرى
از آنـچـه گـذشـت بـخـوبـى روشـن مى شود كه صحابه از عثمان و از رفتار او ناخشنودبودند و
ديـدگـاهى مخالف با ديدگاههاى نظرى و فقهى او داشتند.از همين روى او را به بدعتگذارى و
نوآورى در دين متهم كردند, و گفتند: كارهايى به نام دين انجام داده كه نه در كتاب خدا هست ,
نه در سنت پيامبر(ص ) و نه در شيوه دو خليفه پيشين .ايـن در حـالـى اسـت كـه صـحـابه اهل فقاهت و آشنا با زبان دين بودند و بيش از هركس ديگر با
اصطلاحات مكتب و نصوص دينى و آنچه در شريعت نقل شده آشنايى داشتند.دو واژه بدعت و احداث و نوآورى كه در سخن صحابه وجود دارد بر ايجادچيزى دلالت مى كند
كـه پـيـشـتـر نـبـوده و كـسى در آيين محمدى از آن سراغ نداشته است .اين تعبير صحابه كه او
چيزهايى آورده كه در كتاب خدا و سنت پيامبر نيست هم چنين معنايى دارد.ايـن در حالى است كه قاعدتا كارهايى از قبيل توزيع ناعادلانه ثروت از سوى عثمان , مقدم داشتن
نـزديكان و خويشاوندان و رفتارهاى خطايى از اين دست بدعت واحداث ناميده نمى شود, بلكه
حـداكـثـر مـى توان آنها را مخالفت , عدم پايبندى دينى ,روى برتافتن از سيره و يا چيزى ديگر در
همين سطح ناميد.امـا با اين همه در سخن صحابه دو واژه بدعت و احداث آمده است و بر اين پايه مى توان گفت :
اگر اطلاق بدعت و احداث بر چنان كارها و رفتارهايى صحيح باشد, به اولويت , اين واژه مى بايست
ديـدگاههاى تازه عثمان و نظريه هاى فقهى نوخاسته او ازقبيل تمام خواندن نماز در منى , پيش
انـداخـتـن خـطـبه بر نماز در نماز عيد و ديگرديدگاههاى فقها را كه پيش از اين در نزد صحابه
شناخته شده نبوده و حتى در رفتار خوداو هم از آن نشانى وجود نداشته است نيز دربرگيرد.درشـتـى سـخـن صـحـابه در متهم كردن عثمان به بدعت و احداث و نوپردازى در دين و سپس
گـشـودن درهـاى فتنه در برابر او و سرانجام قتل او بى هيچ ترديدى بر اين دلالت دارد كه افكار
عـمـومـى اجـتهادهاى وى را نپذيرفته و به ضرورت بركنارى او رسيده بود وآن هنگام كه تسليم
اراده امـت نـشـد و بـا ايـن سـخن كه جامه اى را كه خداوند بر تنم پوشانده است درنمى آورم از
كـنـاره گيرى خوددارى ورزيد, همين امت قتل او را روا ديدو چنين يافت كه خون خليفه برايش
حـلال است و خطابهاى قرآنى نهى كننده از قتل متوجه آنان نيست , آنگاه كه مى گويد: كسى را
كـه خـدا كـشـتـنش را حرام كرده است ـ مگربه حق ـ مكشيد ((151)) , هر كس ديگرى را نه به
قـصـاص قـتـل كسى يا به ارتكاب فسادى بر روى زمين بكشد, چنان است كه همه مردم را كشته
است ((152)) , و هر كس مؤمنى رابه عمد بكشد كيفر او جهنم است كه همواره در آن خواهد بود
و خداوند بر او خشم گيردو لعنتش كند و برايش عذابى بزرگ آماده سازد ((153))
مردم از اين هم پيش تر رفتند و به رغم آن كه مى دانستند پيامبر(ص ) بر دفن مردگان مسلمان و
غـسل دادن و كفن كردن و نماز خواندن بر آنها و نيز بر اين تاءكيد فرموده كه حرمت مرده به سان
حـرمـت زنـده اسـت , بر دفن نكردن او اصرار داشتند و حتى يكى گفت : نه به خدا, او را در بقيع
پيامبر خدا دفن نكنيد.در برابر اين همه جز اين نمى توانيم بگوييم كه يا همه صحابه از راه درستى روى برتافته و در آنچه
وظيفه داشته اند كوتاهى كرده اند, چرا كه از عمل كردن به فرمان قرآن وسفارش پيامبر اكرم (ص )
خـوددارى ورزيـده اند, و يا آن كه خليفه از راه درست فاصله گرفته و از آنچه راءى جماعت بوده
بيرون رفته است .هيچ فرض سومى هم امكان ندارد.اگـر بـپـذيريم كه صحابه عادلند و هرگز بر خطا همراءى نمى شوند لازم مى آيد فرض دوم از دو
فرض پيشگفته را قبول كنيم , بويژه آن هنگام كه ميان مخالفان خليفه و شيوه اوكسانى رامى بينيم
كه آنها را در رديف عشره مبشره دانسته اند, كسانى چون سعد بن ابى وقاص , طلحه , زبير و ديگر
صـحـابـيـان بـزرگـى همانند ابن مسعود, ابوذر و عمار كه درباره عظمت و منزلت و والايى آنان
احاديثى صريح رسيده است .اگـر هـم بگوييم ساحت خليفه از آنچه بر او بسته اند پاك بوده است بايد از آن سوى فسق و تباهى
صحابه رابپذيريم .اما اهل تحقيق آن را بر مى تابند, چه , معقول تر آن است كه يك فرد, با علم به اين
كـه معصوم هم نيست , خطاكار دانسته شود, نه آن كه به متهم كردن بسيارى از صحابه به فسق و
گـمـراهـى حـكم شود, چنين اتهامى از منطق و وجدان به دور است , بويژه آن كه در ميان اينان
كسانى همانند ابوذر و عمار نيز هستند كه به بهشت مژده داده شده اند و درباره آنها رواياتى حاكى
از آن كه با حق و بر حق هستند رسيده است .در تاريخ طبرى (حوادث سال 34) آمده است :
چـون سـال سى و چهار فرا رسيد اصحاب رسول خدا(ص ) براى يكديگر نامه نوشتند كه برخيزيد و
فرا آييد كه اگر جهاد مى خواهيد نزد ما جهاد برپاست .مردم بر عثمان شوريدند وزشت ترين آنچه
مـى تـوان بـر سـر كـسـى آورد بـر سر او آوردند, در حالى كه اصحاب رسول خدا(ص ) مى ديدند و
مى شنيدند و در ميان آنان كسى نبود كه مردمان را نهى و از خليفه دفاع كند, مگر تنى چند چونان
زيـد بن ثابت (كه عثمان صحابه را بر قرائت او همنواخت كرد), ابواسيد ساعدى , كعب بن مالك و
حـسـان بن ثابت .پس مردم گرد هم آمدند و با على بن ابى طالب (ع ) سخن گفتند.على (ع ) نيز
نـزد عـثـمان رفت و به او فرمود: مردم پشت سرمنند ودرباره تو با من سخن گفته اند.به خداوند
سـوگـنـد نـمـى دانم با تو چه بگويم : نه چيزى مى دانم كه تو از آن ناآگاهى و نه مى توانم تو را به
چيزى رهنمون شوم كه خود از آن آگاهى ... الخ .از آنچه گذشت اين نيز روشن مى شود كه مخالفان عثمان از مردم بودند و خواستارجهاد بر ضد
او, و بـر هـمـيـن اساس هم به يكديگر در اين باره نامه نوشتند.نه آن كه شمارى اندك باشند كه ـ
چونان كه برخى مدعى اند ـ از مصر و بصره و كوفه آمده باشند.حتى اگر فرض كنيم كه چنين نيز
بـوده اسـت , بـاز آيا باور كردنى و پذيرفتنى است كه همه صحابه با آن كه مى دانند اين مردم براى
رويـارويـى بـا خليفه آمده اند و اينك جان خليفه درخطر است سكوت گزينند و هيچ كدام از آنها
نهيى نكند يا به دفاع برنخيزد؟
آيـا پذيرفتن اين سكوت , اگر دليلى برايش نباشد, به معناى خوار شمردن صحابيانى نيست كه در
كنار رسول خدا(ص ) و در جنگهاى آن حضرت بر ضد كافران خوش از آزمون درآمدند؟
چگونه صحابه با آن همه مواضع درخشان و آن همه پايدارى و دلاورى درجنگهاى تاريخ اسلام , از
چنين شمارى اندك مى ترسند؟
بـايـد پذيرفت كه در وراى واگذاشتن يارى خليفه مساءله اى ديگر نهفته است و آن اين كه خليفه
عـمـل بـه كـتاب خدا, سنت پيامبر(ص ) و شيوه دو خليفه پيشين را رها كرده بود واين بر صحابه
گران مى آمد.