گامهاى اموى - وضوی پیامبر نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

وضوی پیامبر - نسخه متنی

سید علی شهرستانی؛ ترجمه: حسین صابری؛ ویراستار: حمید موفقی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

گامهاى اموى

1 - تـرديـد افـكنى در احاديث نبويى كه درباره على (ع ) رسيده و برساختن احاديثى با مضمونهاى همانند درباره برخى ديگر از صحابه .

در نامه معاويه به كارگزارانش آمده است :
بـنگريد كه در نزد شما چه كسانى از طرفداران و دوستداران و خاندان عثمان هستند و يافضايل و
مـناقب او را روايت مى كنند, اينان را به نزديك خويش آوريد, از خاصان خود بداريدو گرامى شان
بـشـمـريـد و هر چه را هر يك از اينان روايت كنند, همراه با نام راوى , نام پدر و نام خاندان او برايم
بنويسيد ((343))
چـون ايـن كـار هـمـه جـاگـيـر شـد و احـاديـث فضيلت عثمان فراوان گرديد در نامه اى ديگر
براى كارگزارانش نوشت :
چـون ايـن نامه رسيد مردم را به روايت كردن در فضايل صحابه و خلفاى نخستين بخوانيد وهيچ
يـك از خـبـرهـايى را كه مسلمانى درباره ابوتراب روايت كرده است وانگذاريد, مگر آن كه روايتى
نـقـض كننده آن درباره صحابه بياوريد, كه اين كار براى من دوست داشتنى تر است ,ديدگان مرا
روشـن تـر مـى كند, دلايل ابوتراب و طرفدارانش را سختتر درهم مى كوبد و بيش ازروايت كردن
مناقب و فضايل عثمان بر آنان دشوار مى افتد ((344))

2 - تـلاش براى ناديده گرفتن و از ميان برداشتن هر فضيلت و ويژگى على بن ابى طالب (ع ) كه
او را از ديـگـر صـحابه متمايز مى سازد, و كوشش براى اين كه او را به سان ديگر مسلمانان قلمداد
كنند.

از ابـن عـمر روايت كرده اند كه گفت : ما در دوران پيامبر(ص ) هيچ كس را همتاى ابوبكر, سپس
عمر و پس از او عثمان نمى دانستيم .

اما از اينها گذشته , همه اصحاب پيامبر(ص ) را با يكديگر برابر
مى دانستيم و ميان آنها تفاوتى نمى نهاديم ((345))
از مـحـمد بن حنيفه (پسر امام على (ع )) روايت كرده اند كه گفت : از پدرم پرسيدم :بهترين مردم
پس از رسول خدا(ص ) كيست ؟
گفت : ابوبكر.

پرسيدم : سپس چه كسى ؟
گفت : عمر.

من ترسيدم كه او بگويد: سپس عثمان .

از همين روى گفتم : و سپس تو؟
گفت : اما من , مردى از مسلمانان هستم ((346))
ياد كردن اين روايتها به معناى ترديد آوردن يا كنايه زدن به دو خليفه نخستين نيست .

بلكه هدف
يادآورى اين نكته است كه چگونه اين روايتها با حقايق ثابت تاريخ ناسازگار است , چه بنابر گواهى
تاريخ , على (ع ) از آن روى كه پيامبر(ص ) او را درحجة الوداع به خلافت نصب كرد و او را وصى خود
اعـلام داشت هيچ كس را به مساءله خلافت سزاوارتر از خود نمى ديد.

ديگر مسلمانان نخستين نيز
هر كدام در مساءله خلافت و يا برترى صحابه بر يكديگر ديدگاههايى ويژه خويش داشتند.

اگـر روايتهاى حاكى از برابرى صحابه صحت داشت و برساخته هدفهاى فرقه اى وطايفه اى نبود
چـرا ابـوبكر به ابوعبيده مى گويد: دست پيش آر تا با تو بيعت كنم , كه ازرسول خدا(ص ) شنيدم
كه مى گويد: تو امين اين امتى ؟ چرا او را بر خود مقدم مى دارد؟ وچرا روزى ديگر مى گويد: در
حالى كه برترين شما نيستم بر شما حكومت يافتم ((347)) ؟
آيا اين دو سخن بر فضيلتى براى ابوعبيده , بر برترى او نسبت به ابوبكر و بر وجودكسانى بهتر از او
دلالت ندارد؟
اين سخن عمر به چه معناست كه پيش از شورى مى گويد: اگر ابو عبيده جراح زنده بود او را به
جـانـشـيـنـى مـى گماشتم و اگر خدايم در اين باره از من مى پرسيد پاسخ مى دادم : از پيامبرت
شـنيده ام كه مى گويد: او امين امت است .

اگر سالم وابسته ابوحنيفه زنده بود او را به جانشينى
مى گماشتم , و اگر پروردگارم در اين باره از من مى پرسيد پاسخ مى دادم : سالم در دوستى خدا
استوار است ((348))
آيـا اين گفته ها و اين روايتها بر آن دلالت نمى كند كه ابوعبيده و سالم از عثمان برتربودند؟ اگر
چنين بود معناى اين روايت چيست كه از زبان ابن عباس مى گويد: ما دردوران پيامبر(ص ) هيچ
كس را همتاى ابوبكر, سپس عمر و پس از او عثمان نمى دانستيم ؟
يا معناى اين سخن ابن عوف چيست كه در جريان شورا مى گويد: اى مردم , من درپنهان و آشكار
از خـواسـتـه هـايـتـان پـرسـيـدم و نـيـافـتـم كـه جـز يـكى از اين دو تن را بخواهيد: ياعلى و يا
عـثمان ((349)) ؟ و معناى اين رفتار ابن عوف چيست كه پس از اين سخن براى بيعت به على (ع )
رو مى كند و او را بر عثمان مقدم مى دارد؟
همچنين اين سخن عايشه به چه معناست كه چون از او پرسيدند: اگر رسول خدا(ص ) كسى را به
خـلافـت مـى گـمـاشت آن كس كه بود از ابوبكر و عمر نام برد و ازعثمان هيچ ياد نكرد, و بلكه
ابوعبيده را بر او ترجيح داد ((350)) ؟
آيـا اينها همه از امتيازى براى على (ع ) و ابوعبيده و سالم و از اين نكته كه آنان ازعثمان برتر بودند
حكايت نمى كند؟
ايـن چـه مـعـنـا دارد كـه از زبـان ابـن عـبـاس نـقل كنند كه كسى از صحابه را بر ديگرى برتر
نمى دانستيم با آن كه در ميان صحابه كسانى بودند كه از مژده يافتگان بهشت و يا ازكسانى بودند
كه متنى صريح از پيامبر(ص ) درباره عظمت و والايى و گرانقدرى آن رسيده است ؟

3 - بـرسـاخـتـن احـاديـثى در عدالت همگانى صحابه , همانند اين حديث كه اصحاب من چونان
سـتـارگانند, از هر كدام پيروى كنيد هدايت يافته ايد تا از اين رهگذر ابوسفيان ,مروان بن حكم ,
حـكـم بـن عـاص , مـعاويه , عبداللّه بن ابى سرح , وليد بن عقبه و همتايانشان را به مانند و در رتبه
على (ع ), فاطمه (س ), ابن عباس , ابوذر و همانند آنها قلمدادكنند.

ايـن كار هنگامى صورت پذيرفت كه نتوانستند اسلام را ريشه كن كنند و در برابرفرزندان اسلام و
عقايد مسلمانان بايستند.

طراحان اين دسيسه در پى آن بودند كه باگستراندن اين انديشه آنچه را
در نـكوهش و نفرين امويان بر زبان پيامبر(ص ) و يا در قرآن آمده است نفى كنند و از از اين بالاتر,
گفته هاى صحابيان را نيز در شمار منابع تشريع اسلامى درآورند تا گفتار هر يك از آنان همسنگ
اصحاب تقرب يافته و نزديك پيامبر(ص ) تلقى شود و آنان با اين گروه اخير در برگرفتن نشانه ها
و احكام دين از ايشان رقابت كنند.

ايـن در حـالى است كه در حديث ثابت از پيامبر(ص ) آمده كه بزرگان بنى اميه را لعن ودر قنوت
نمازش آنان نفرين مى كرد و مى گفت : خداوندا ابوسفيان را لعنت كن , خداونداحارث بن هشام را
لعنت كن , خداوندا سهيل بن عمرو را لعنت كن , خداوندا صفوان بن اميه را لعنت كن ((351))
هـمـچـنين به تواتر از او رسيده است كه روزى چون ابوسفيان همراه با معاويه به سوى او مى آمد,
فرمود: خداوندا تابع و متبوع را لعنت كن ((352))
در حـديـثى ديگر است كه يزيدبن ابى سفيان نيز با آن دو بود و حضرت گفت :خداوندا آن را كه
مـهار مركب را مى كشد, آن را كه در پى مركب است و آن را كه سواراست لعنت كن ((353)) اين
سخن ديگر آن حضرت هم زبانزد است كه درباره مروان بن حكم و پدرش ـ رانده شده پيامبر(ص )
گفت : خداوندا وزغ پسر وزغ را لعنت كن ((354))
امـا امـويـان كوشيدند مفهوم برخى از احاديث نبوى و از جمله احاديث لعن را تغييردهند تا لعنت
شـدگـان را بـه رتـبـه اى رسانند كه تنها بهره يافتگان از فيض الهى بدان دست مى يابند, تا از اين
رهگذر در آنچه از رسول خدا(ص ) صادر شده ترديد افكنند و مدعى شوند لعنى كه بر زبان حضرت
آمـده , از سـر تعصب قبيله اى بوده است , گويا كه او ـ پناه برخدا ـ به هيچ اصلى ثابت در زندگى
پايبندى نداشته است !
بـراى نـمـونـه , عـايـشـه روايت كرده است كه آن حضرت فرموده : خدايا, من هم يك انسانم , هر
مسلمانى را كه لعنت كردم يا ناسزا گفتم , اين لعن و ناسزا را زكات و اجر برايم قرار ده ((355))
مـا نـمـى خـواهيم اين دو حديث و همانند اينها را كه فراوان است نقد كنيم , بلكه تنهامى خواهيم
خـوانـنـده را از نـقـش امـويان در تاريخ و از اين حقيقت آگاه سازيم كه چگونه ازرهگذر ترسيم
پـيـامـبر(ص ) به عنوان شخصيتى كه هيچ عرف و ارزش و هنجارى رامراعات نمى كند, به حقوق
مسلمانان تجاوز مى كند و سپس براى آنان از خداوند رحمت مى طلبد, شخصيت او را مسخ نمايند
و باژگونه بنمايانند.

چگونه پيامبر(ص ) مى تواند كسى يا كسانى را كه سزاوار لعن و نفرين نيستند نفرين كند, يا چگونه
مى تواند, آن سان كه در روايت ابوهريره آمده است بر مؤمنان لعنت فرستد؟
يا چگونه مى توان حديث ابوهريره را با اين روايت نبوى (ص ) سازگارى داد كه فرمود: من نه لعنت
كننده , بلكه به عنوان رحمت برانگيخته شده ام ((356)) ؟
آيا او براستى براى كسى كه خود او را لعن كرده است رحمت مى طلبد؟
اگر چنين است كه پيامبر(ص ) كسى را لعنت كرده , چگونه مدعيانى بر عدالت همه صحابه تاءكيد
مى كنند؟ و اين تاءكيد به كدامين معناست ؟
مـگـر نـه اين است كه در ميان صحابه هم مؤمن بود و هم منافق ؟ مگر نه هم در ميان آنان كسانى
هـسـتند كه خدا و پيامبر(ص ) دوستشان دارد و هم كسانى هستند كه خدا وپيامبر(ص ) لعنتشان
مى فرستد؟ چگونه مى توانيم اين دو گروه را همسان يكديگربشمريم ؟ و چنين كارى به چه هدفى
مى تواند انجام پذيرد؟ چه كسى از اين كار سودمى برد؟ و چرا چنين ادعايى كرده اند؟
آنان چنين ادعايى كرده اند تا از اين رهگذر آن را كه جهاد كرده با آن كه از جهادخوددارى ورزيده ,
آن را كـه هجرت گزيده و آن را كه رسول خدا(ص ) آزادش كرده , آن راكه سپاه ايمان را محاصره
كرده و آن را كه در محاصره سپاه ايمان افتاده , و آن را كه شرك ورزيده با آن كه ايمان را برگزيده
است برابر قلمداد كنند و در پى آن گفته ابن ابى سرح , ووليد و مروان را همپايه گفتار على (ع ) و
فاطمه و ديگر كسانى بنمايانند كه هيچ نمى توان به گفته هايشان اطمينان كرد و يا آن را پذيرفت .

اميرمؤمنان (ع ) در نامه خود به معاويه بدين توطئه اموى توجه مى دهد, آنجا كه مى نويسد:
امـا نـه امـيه مانند هاشم است , نه حرب مانند عبدالمطلب , نه ابوسفيان مانند ابوطالب , نه مهاجر
مـانـنـد آزاد شده , نه تنى مانند ناتنى , نه آن كه بر حق است مانند آن كه بر باطل است , و نه مؤمن
همانند آن كه بى باور است ((357))
يا در جايى ديگر به معاويه مى نويسد:
سـبـحـان اللّه , چـه سـخـت بـه هـوسـهـاى نـوپديدآورده گرفتارى و به سرگردانى ملالت بار
دچـار.

حـقـيـقـتـهـا را ضـايع ساخته , پيمانها را به دور انداخته اى , حقيقت و پيمانى كه خواسته
خداوندسبحان است و حجت بر بندگان ((358))
جـاحـظ و آنـجـا كـه بـه كـسـانـى كـه ديـدگـاهـهـاى امـويـان را پذيرفته اند اشاره مى كند و
مـى گـويـد:نـوخـاسـتگان روزگار ما و بدعتگذاران زمانه ما بر آنان دل سوزانده و گفته اند: او
[مـعـاويـه ]را نـاسـزا مـگـويـيـد, كـه او را دورانـى از صـحـبت با پيامبر(ص ) است و از اين روى
دشـنـام گـويـى معاويه بدعت است ((359)) و هر كه با او كينه ورزد با سنت مخالفت كرده است .

اينان مدعى اند وانهادن برائت از كسانى كه سنت را انكار كرده اند خود مصداقى از سنت است !
ما درصدد پرداختن به جزئيات اين بحث نيستيم و تنها به همين اشاره بسنده مى كنيم كه انديشه
عـدالت همگانى صحابه تنها يك دسيسه دستگاههاى حاكم در آن روزگار است كه در وراى خود
اهدافى سياسى نهفته دارد.

4 - بـرانـگـيـختن اين مساءله كه خلافت و نبوت هر دو نمى تواند با هم در خاندان بنى هاشم جمع
شود, مساءله اى كه پيشتر در اجتماع سقيفه نيز برانگيخته شده بود ((360))اين در حالى است كه
بـنـى هـاشـم به سان ديگر مردمان مسلمانند و از ديگر سوى مسلمانان همه در برابر حكم خداوند
يـكـسـانـنـد.

افـزون بر اين پيامبر(ص ) خود تصريح فرموده كه خليفگان من دوازده تن و همه از
قريشند ((361)) و قرآن نيز در آيه و ورث سليمان داوود ((362)) بر اين دلالت كرده كه نبوت و
خلافت در يك خاندان جمع شدنى است .

آنـچـه گـذشت تنها رشته هايى از توطئه امويان بر ضد على (ع ) و بنى هاشم است وافزون بر اينها
نمونه هاى فراوان ديگرى هست كه در شمار آوردنش ممكن نيست .

اين ازمسلمات تاريخ است كه
امـويـان مـردم را به لعن على (ع ) در نماز و بر منبر فرمان مى دادندتا جايى كه گفته اند: مجالس
وعظ در شام با دشنام گويى به على (ع ) پايان مى يافت .

آنان گواهى هيچ كس از شيعيان على (ع )
و فـرزنـدان او را نمى پذيرفتند و به فرمان معاويه نام فرزندان و شيعيان على (ع ) را از ديوان حذف
كرده بودند ((363))
مـى گويند: روزى حجربن عدى در مسجد بر سر مغيره فرياد زد و گفت : اى آدم !بگو جيره ما را
بـدهـنـد.

آن را از مـا بـازداشـتـه اى در حـالى كه چنين حقى ندارى .

تو بسيارعلاقه مند نكوهش
اميرمؤمنان .

پس از اين سخنان حجر بيش از دو سوم مردم برخاستند و گفتند: حجر راست گفته و حقيقت را
به زبان آورده است ((364))
در كتابهاى سيره نقل كرده اند كه عمر به مغيرة بن شعبه , كه مردى نابينا بود, گفته بود: هان ! به
خـداونـد سوگند, بنى اميه اين دين را گرفتار كژى خواهند كرد.

چونان كه چشمان تو كج است .

پس تو چشم اين دين را كور خواهى كرد تا جايى كه ندانند كجامى رود و از كجا مى آيد ((365))
دهلوى در رسالة الانصاف مى گويد:
چـون دوران خـلـفـاى راشـديـن بـه پـايـان آمد خلافت به مردمانى رسيد كه بناحق آن را از آن
خـودسـاخته بودند و خود هيچ آگاهيى به فتوا و احكام نداشتند و از همين روى به كمك جستن
ازفـقـيـهـان و همراه داشتن آنان با خود در همه احوال پناه بردند.

در آن زمان شمارى از عالمان
طـرازاول مـانـده بـودنـد, و چـون از سـوى خـلـيـفـگان فرا خوانده مى شدند روى برمى تافتند
ومى گريختند.

اما اين عالمان ديدند جز خود آنها و به رغم اين كه آنها به حكمرانان پشت كرده بودند مردم بدانان
روى آورده اند.

از همين روى بناگزير و براى رسيدن به جاه و مقام علم خويش رافروختند و پس
از آن كـه زمـانـى مـطـلـوب بودند, خود طلب كننده شدند و پس از آن كه باروى برتافتن از
حـكمرانان عزيز و سربلند بودند با روى كردن بدانان زبون و بى مقدار شدند.

مگر شمارى اندك كه
خداوند توفيقى ديگرشان داده بود.

ايـنـك مـى گوييم : اگر سياست حكومت در برابر على (ع ) و شيعيان او اين بوده است , آيامى توان
پذيرفت كه در چنين دورانى سنت ناب نبوى ((366)) بدرستى اجرا شده است ؟
آن مـردم كـه از زبـان رسول خدا(ص ) احاديثى درباره وضو نقل مى كردند در چنين دورانى چه
وضـعـى مى توانستند داشته باشند؟ آيا در چنين دوره اى مى توان گفت كسى هم از صحابه مانده
بود كه جراءت مخالفت و اعتراضى داشته باشد؟
در چنين دورانى و با چنين وضعى , حكومت در مساءله وضو چه ديدگاهى مى توانسته است داشته
باشد؟
آيا در اين دوران به آن دسته از مردم كه مخالف وضوى خليفه بودند اجازه داده مى شد وضويى را
كه از پيامبر(ص ) نقل مى كنند انجام دهند؟ يا اگر چنين مى كردندحكومت با زور و عوامفريبى با
آنان روياروى مى شد؟
آن سـان كـه گـذشـت , پيداست كه حكومت اموى از فقه عثمان پيروى مى كرد و فقه اورا قانون
اساسى حكومت خود قرار داده بود و فرمانروايان و كارگزاران نظام خود را به پيروى و گستراندن
همين فقه فرا خوانده و فرمان داده بود.

بـنابراين , اولا آيا مى توان باور داشت و پذيرفت كه حكومت با چنين اوصافى تنهادر مساءله وضو از
سياست كلى خود كناره گيرد؟ بويژه آن كه على (ع ), يعنى همان كه باحكومت حسابى ويژه دارد
و در جبهه مقابل حكومت و در راءس همه كسانى است كه سنت نبوى را پاس مى دارند.

ثـانيا, درباره امويان اين نكته زبانزد است كه بويژه پس از شهادت امام حسين (ع )آزار بر شيعيان را
افـزايـش دادنـد و وضـع را بـدانجا رساندند كه فقيهان شيعه از فتوا دادن درمسائل نوپيدا دست
كـشـيـدنـد, چـرا كه از سويى ارتباط آنان با امامان به دشوارى صورت مى گرفت و از سويى ديگر
سياست خشونت و سختگيرى همه جا را فرا گرفته و اين ,خود, ارتباط رهبرى با پايگاه مردمى اش
را محدود كرده بود.

چنين است كه مى بينيم پس از شهادت امام حسين (ع ) شيوه وضوى مخالف خليفه در ميان مردم
و در برابر هجوم مبلغان دستگاه خلافت رو به كم رنگ شدن نهاد تا جايى كه شمارى چند از تابعين
و خاندان پيامبر خدا(ص ) محدود شد.

بـه هـر روى , امـيـدواريم با آنچه گذشت توانسته باشيم براى خوانندگان گرامى تصويرى از آن
دوره تـاريخ اسلام را فراروى نهيم و واقعيت امت و بلكه واقعيت فقاهت رادر اين دوران بنمايانيم ,
چرا كه فقه اصيل و تاريخ صحيح در لابه لاى تحريف وباژگونه نمايى اموى چهره پنهان كرده و از
همين روى ناگزير شده ايم براى كشف حقايق تاريخ از برهان انى بهره جوييم و از اين رهگذر و با
كـمك گرفتن از قرينه ها و نشانه هابهره جوييم , نه آن كه فقط به دلايل ظاهر و صريح و آنچه اين
گـونـه از دلايل اقتضا داردبسنده كنيم و به ديگر سخن , معلول را براى آگاهى يافتن از علت به
كار گيريم , زيرابسيارى از متون تاريخى از ميان رفته و يا در معنا و مفهوم گرفتار تحريف شده و
همين بهره جستن از برهان لمى را دشوار مى سازد.

/ 163