جريانى كه تجربه ى يكصد و پنجاه سال تفكر را به همراه دارد و به دلايلى كه گفته مى شود از صحنه حاكميت سياسى و اجتماعى ايران كنار نهاده شد، اگر چه داورى كردن پيرامون اثرات افكار و انديشه هاى اين جريان در فرآيند نوگرايى ايران به دليل تداوم حاكميت آن نهايى نيست، اما از همين ميزان تحولاتى كه در ساختار سياسى، اجتماعى، فرهنگى و اقتصادى در فاصله ى اندك حاكميت اين جريان در ايران به وجود آمد مى توان ميزان كارآمدى، استحقاق و توانايى افكار و انديشه هاى آنها را براى دگرگونى و تغيير اين كشور به طور نسبى ارزيابى نمود و به نتايج مثبتى دست يافت. امّا، از ديدگاه اين مقاله عمر تجددطلبى به شيوه جريان اول براى هميشه در ايران به سر آمده است. اگر چه نحله هايى از اين جريان هنوز تلاشهايى را براى بازسازى خود در عناوين و اصطلاحات جديد و احزاب و گروههاى فكرى و سياسى تلفيقى، انجام مى دهند ولى هيچ عقلى نمى پذيرد كه دعوت به تعطيلى عقل در مقابل استانداردهاى از پيش تعيين شده در غرب، اعتراف به پايان يافتن تجربه در مدل نظم سياسى پس از تفكر ليبرال دمكراسى و انسداد تفكر در مقابل تكنولوژى و عقل غربى و استاندارد كردنِ نظام سياسى، افكار، انديشه ها و حتى آداب ظاهرى جامعه يا معيارهاى اتوپياى مدرنيته، جايى در جامعه ى امروز ايران از يك طرف و عقل بشرى از طرف ديگر داشته باشد. اكنون به همان سوال اساسى اين اثر باز مى گرديم كه چرا مدرنيته و مدرنيسم در سير تحولات تاريخى از عصر مشروطيت تا انقلاب اسلامى، در ايران ناكام ماند و به انسداد فكرى و سياسى رسيد؟ تا اينجا مشخص شد كه فرآيند تجددطلبى ايران به طور مطلق مترادف با مدرنيسم و حاكميت مدرنيته نيست. بلكه معتقديم كه بخشى از جريان ترقى خواهى و تجددطلبى ايران تحت تأثير مدرنيته است و اگر انسدادى براى سير تجددطلبى وجود دارد براى اين جريان فكرى و نحله هاى مربوط به آن است، اين تجددطلبى را تحت عنوان تجددطلبى مقلدانه مورد ارزيابى قرار داديم و معتقديم كه شكست مدرنيته و مدرنيسم در ايران به سطح فكرى و توان اجتماعى اين جريان وابسته است. عمده ترين شاخص اين ناكامى و ناتوانى را مى توان تحت عنوان فقر تفكر در جريان تجددطلبى مقلدانه به چالش كشيد اين چالش را در فصل ديگرى به آن خواهيم پرداخت.