سومين دليل فقدان جوهر روشنفكرى در ايران، انسداد باب تفكر و تعطيلى عقل ايرانى توسط اين جريان تا به امروز مى باشد. اين دليل نيز به طور طبيعى و بديهى تحت تأثير عدم انعقادِ عقل خود بنياد و پاى بندى به تقليد و تقيد و عصبيت، نسبت به تمدن فرنگى مى باشد. انسداد باب تفكر و تعطيلى عقل ايرانى، او را از انديشه كردن پيرامون اثرات روح فرهنگ ايران در گذشته محروم ساخت و نسبت او را با هويت تاريخى اش منقطع ساخت. جوهر روشنفكرى ايران كه بايد در نسبت با تاريخ، فرهنگ، سنت، زبان، عقل و گفتمان ايرانى شكل مى گرفت، در ظل روح فرنگى نابود شد و از اين جريان موجودى خود باخته، از جامعه بريده و شرطى ساخت. روشنفكر ايرانى تا به امروز با اگرها سروكار دارد. مانند «سگ پاولف» به محض شنيدن صداى زنگ ترقى و تجدد در گوشه اى از بلاد فرنگستان، تشنه و گشنه أخذ آن مى گرديد و بدون لحظه اى تأمل و تفكر به بسط آن در جامعه ى ايرانى همت مى گمارد. فرنگى ها ضددين مى شوند اين ها در داخل ضددين مى شوند، فرنگى ها ناسيونال شدند، صداى ضجه ى ناسيوناليسم در داخل كشور دل هر دردمندى را به درد مى آورد، فرنگى ها سوسياليست، كمونيست و ماركسيست شدند، نياكان روشنفكرى ما در كوه ها و جنگل هاى اين مرز و بوم اداى چه گوارا، مائو و كاسترو را در مى آورند و فرنگى ها پلوراليست و ليبرال شدند نياكان روشنفكرى ما جنگ خداى خالق و خداى شارع و جنگ حق و تكليف و جنگ قبض و بسط معرفت را جدال آشتى ناپذير تاريخ بشرى القاء كردند.