گويى نداى تجددطلبى ملكم خان در «رساله ى دستگاه ديوان» در جامعه ى ايران عصر انقلاب اسلامى طنين مى اندازد كه مى نويسد: «ما اهل ايران غريب بدبختى داريم، اولياى دولت ما بايد به فكر تنظيمات دول فرنگ باشند يا بايد عمر دولت را در تقليد فروعات نظام ايشان ضايع نمايند. شصت سال است كه از كل ممالك معلم مى آوريم كه به افواج ما علم راه رفتن تعليم كنند و اصلاً نمى پرسيد كه اصول نظام فرنگ، كه موجب اين همه معظمات حيرت انگيز شد، مبتنى بر چه نوع تدبير است؟ خيال مى كنيم كه قدرت نظام فرنگستان واقعاً در اين جزئيات بى معنى است كه در ميان تماشا مشق مى كنيم. اگر اولياى دولت ما يك وقتى اصول نظام فرنگى را درك نمايند حيرت خواهند كرد كه در اين مدت چقدر قدم بيهوده زده اند.» نتيجه هر دو استدلال يكى است، اما چشم انداز آن تفكر با اين تفكر چيزى جز حسرت تجدد و ترقى نيست. وقتى حسرت هاى دكتر داريوش آشورى را در گفتگوى پيرامون سنت و مدرنيته با اكبر گنجى مى خوانيم كه با درماندگى كامل مى گويد: