100 ابن سيابه
عبدالرحمن بن سيابه كوفي ، جواني نورس بود كه پدرش از دنيا رفت . مرگ پدر از يك طرف ، فقر و بيكاري از طرف ديگر ، روح حساس او را رنج مي داد . روزي در خانه نشسته بود كه كسي در خانه را زد . يكي از دوستان پدرش بود . به او تسليت گفت و دلداري داد . سپس پرسيد : " آيا از پدرت سرمايه اي باقي مانده است ؟ " - " نه " . - " اين هزار درهم را بگير ، اما بكوش كه اينها را سرمايه كني و از منافع آنها خرج كني " . اين را گفت و از دم در برگشت و رفت . عبدالرحمن خوشحال و خرم پيش مادرش رفت و كيسه پول را به او نشان داد و جريان را نقل كرد . طبق توصيه دوست پدرش به فكر كاسبي افتاد . نگذاشت به فردا بكشد . تا شب آن پول را تبديل به كالا كرد . دكاني براي خود در نظر گرفت و مشغول كار و كسب شد .طولي نكشيد كه كار و كسبش بالا گرفت . حساب كرد ديد ، گذشته از اينكه با اين سرمايه زندگي خود را اداره كرده ، مبلغ زيادي نيز بر سرمايه افزوده شده است . فكر كرد به حج برود . با مادرش مشورت كرد . مادر گفت : " اول برو پيش همان دوست پدرت و هزار درهم او را كه سرمايه بركت زندگي ما شده بده ، بعد برو به مكه " . عبدالرحمن پيش آن مرد رفت و كيسه اي داراي هزار درهم جلو او گذاشت و گفت : " پولتان را بگيريد . " آن مرد اول خيال كرد كه مبلغ پول كم بوده است و عبدالرحمن پس از چندي عين پول را به او برگردانده است ، گفت : " اگر اين مبلغ كم است ، مبلغي ديگر بيفزايم ؟ " عبدالرحمن گفت : " خير ، كم نيست ، بسيار پول پر بركتي بود . و چون من اكنون از خودم داراي سرمايه اي هستم و به اين مبلغ نيازمند نيستم ، آمدم ضمن اظهار تشكر از لطف شما ، پولتان را رد كنم . خصوصا كه الان عازم سفر حجم ، و ميل داشتم پول شما خدمت خودتان باشد " . عبدالرحمن اين را گفت و از آن خانه خارج شد ، و بار سفر حج بست . پس از انجام مراسم حج ، به مدينه آمد ، همراه جمعيت به محضر امام صادق رفت . جمعيت انبوهي در خانه حضرت گرد آمده بودند . عبدالرحمن كه جواني نورس بود ، رفت پشت سر همه نشست و شاهد رفت و آمدها و سؤال و جوابهايي كه از امام مي شد بود .همينكه مجلس كمي خلوت شد ، امام صادق با اشاره او را نزديك طلبيده پرسيد : - " شما كاري داريد ؟ " - " من عبدالرحمن پسر سيابه كوفي بجلي هستم " . - " احوال پدرت چطور است ؟ " - " پدرم به رحمت خدا رفت " ." اي واي ، اي واي ، خدا او را رحمت كند ، آيا از پدرت ارثي هم براي شما باقي ماند ؟ " - " خير ، هيچ چيز از او باقي نماند " . - " پس چطور توانستي حج كني ؟ " - " قضيه از اين قرار است : ما بعد از پدرمان خيلي پريشان بوديم ، مرگ پدر از يك طرف و فقر و پريشاني از طرف ديگر بر ما فشار مي آورد ، تا آنكه روزي يكي از دوستان پدرم هزار درهم آورد و ضمن تسليت به ما گفت ، من اين پول را سرمايه كنم . همين كار را كردم و از سود آن اقدام به سفر حج نمودم . . . " همينكه سخن عبدالرحمن به اينجا رسيد ، امام پيش از اينكه او داستان را به آخر برساند فرمود : - " بگو هزار درهم دوست پدرت را چه كردي ؟ " - " با اشاره مادرم ، قبل از حركت به خودش رد كردم " . - " احسنت ، حالا ميل داري نصيحتي بكنم ؟ ! " - " قربانت گردم ، البته ! - " بر تو باد به راستي و درستي ، آدم راست و درست شريك مال مردم است . . . " ( 1 )1. سفينه البحار ، جلد 2 ، ماده - " عبد " .