107 اولين شعار - داستان راستان جلد 2

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان راستان - جلد 2

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

107 اولين شعار

زمزمه هايي كه ، گاه بگاه ، از مكه در ميان قبيله بني غفار به گوش مي رسيد ، طبيعت كنجكاو و متجسس ابوذر را به خود متوجه كرده بود . او خيلي ميل داشت از ماهيت قضايايي كه در مكه مي گذرد آگاه شود ، اما از گزارشهاي پراكنده و نامنظمي كه احيانا به وسيله افراد و اشخاص دريافت مي كرد ، چيز درستي نمي فهميد . آنچه برايش مسلم شده بود فقط اين مقدار بود كه در مكه سخن نوي به وجود آمده و مكيان سخت براي خاموش كردن آن فعاليت مي كنند ، اما آن سخن چيست ؟ و مكيان چرا مخالفت مي كنند ؟ هيچ معلوم نيست . برادرش عازم مكه بود ، به او گفت : " مي گويند شخصي در مكه ظهور كرده و سخنان تازه اي آورده است ، و مدعي است كه آن سخنان از طرف خدا به او وحي مي شود ، اكنون كه تو به مكه مي روي ، از نزديك تحقيق كن و خبر درست را براي من بياور " . روزها در انتظار برادر بود تا مراجعت كرد . هنگام مراجعت از او پرسيد : - " هان ! چه خبر بود و قضيه از چه قرار است " . - " تا آنجا كه من توانستم تحقيق كنم ، او مردي است كه مردم را به اخلاق خوب دعوت مي كند ، كلامي هم آورده كه شعر نيست " . - " منظور من تحقيق بيشتر بود ، اين مقدار كافي نيست . خودم شخصا بايد بروم و از حقيقت اين كار سر در بياورم " . ابوذر مقداري آذوقه در كوله بار خود گذاشت و آن را به پشت گرفت و يكسره به مكه آمد .

. . تصميم گرفت هر طور هست با خود آن مردي كه سخن نو آورده ملاقات كند ، و سخن او را از زبان خودش بشنود . اما نه او را مي شناخت و نه جرئت مي كرد از كسي سراغ او را بگيرد .

محيط مكه محيط ارعاب و وحشت بود . ابوذر بدون آنكه به كسي اظهار كند متوجه اطراف بود و به سخنان مردم گوش مي داد ، شايد نشانه اي از مطلوب بيايد . مركز اخبار و وقايع مسجد الحرام بود . ابوذر نيز با كوله بار خود به مسجدالحرام آمد . روز را شب كرد و نشانه اي به دست نياورد . پس از آنكه پاسي از شب گذشت ، چون خسته بود همانجا دراز كشيد . طولي نكشيد جواني از نزديك او عبور كرد . آن جوان نگاهي متجسسانه به سراپاي ابوذر كرد و رد شد .

نگاه جوان از نظر ابوذر خيلي معني دار بود . به قلبش خطور كرد شايد اين جوان شايستگي داشته باشد كه راز خودم را با او در ميان بگذارم . حركت كرد و پشت سر جوان راه افتاد ، اما جرئت نكرد چيزي اظهار كند به سر جاي خود برگشت . روز بعد تمام روز را متفحصانه در مسجد الحرام به سر برد . آن روز نيز اثري از مطلوب نيافت . شب فرا رسيد و در همانجا دراز كشيد . درست در همان وقت شب پيش ، همان جوان پيدا شد ، جلو آمد و با احترام به ابوذر گفت : - " آيا وقت آن نرسيده است كه تو به منزل خودت بيايي و شب را در آنجا به سر ببري ؟ " . اين را گفت و ابوذر را با خود به منزل برد . ابوذر شب را مهمان آن جوان بود ، ولي باز هم از اينكه راز خود را با جوان به ميان بگذارد خودداري كرد . جوان نيز از او چيزي نپرسيد . صبح زود ابوذر ، خداحافظي كرد و به دنبال مقصد خود به مسجد الحرام آمد . آن روز نيز شب شد و ابوذر نتوانست از سخنان پراكنده مردم چيزي بفهمد . همينكه پاسي از شب گذشت ، باز همان جوان آمد و ابوذر را با خود به خانه برد ، اما اين نوبت جوان سكوت را شكست . - " آيا ممكن است به من بگويي براي چه كاري به اين شهر آمده اي ؟ " - " اگر با من شرط كني كه مرا كمك كني به تو مي گويم " . - " عهد مي كنم كه كمك خود را از تو دريغ نكنم " . - " حقيقت اين است ، مدتها است در ميان قبيله خودمان مي شنويم كه مردي در مكه ظهور كرده است و سخناني آورده و مدعي است آن سخنان از جانب خدا به او وحي مي شود .

ده ام خود او را ببينم و درباره كار او تحقيق كنم . اولا عقيده تو درباره اين مرد چيست ؟ و ثانيا آيا مي تواني مرا به او راهنمائي كني ؟ " - " مطمئن باش كه او بر حق است و آنچه مي گويد از جانب خداست . صبح من تو را پيش او خواهم برد . اما همان طور كه خودت مي داني ، اگر مردم اين شهر بفهمند من تو را پيش او مي برم ، جان هر دو نفر ما در خطر است . فردا صبح من جلو مي افتم و تو پشت سر من با مقداري فاصله بيا و ببين من كجا مي روم . من مراقب اطراف هستم ، اگر حس كردي خطري در كار است مي ايستم و خم مي شوم مانند كسي كه مثلا ظرفي را خالي مي كند . تو به اين علامت متوجه خطر باش و دور شو ، اما اگر خطري پيش نيامد هر جا كه من رفتم تو هم بيا " . فردا صبح جوان كه كسي جز علي بن ابيطالب نبود ، از خانه بيرون آمد و راه افتاد ، و ابوذر نيز از پشت سرش ، خوشبختانه با خطري مواجه نشدند . علي ابوذر را به خانه پيغمبر رساند . ابوذر سرگرم مطالعه در احوال و اطوار پيغمبر شد ، و مرتب آيات قرآن را گوش مي كرد . به جلسه دوم نكشيد كه با ميل و اشتياق اسلام اختيار كرد ، و با رسول خدا پيمان بست تا زنده است در راه خدا از هيچ ملامتي پروا نداشته باشد ، و سخن حق را و لو در ذائقه ها تلخ آيد بگويد .

رسول خدا به او فرمود : " اكنون به ميان قوم خود برگرد و آنها را به اسلام دعوت كن ، تا دستور ثانوي من به تو برسد " . ابوذر گفت : " بسيار خوب . اما به خدا قسم پيش از اينكه از اين شهر بيرون بروم ، در ميان اين مردم خواهم رفت و با آواز بلند به نفع اسلام شعار خواهم داد . هر چه باداباد " . ابوذر بيرون آمد و خود را به قلب مكه ، يعني مسجد الحرام رساند . و در مجمع قريش فرياد بر آورد :

اشهدان لا اله الا الله و ان محمدا عبده و رسوله مكيان با شنيدن اين شعار ، بدون آنكه مهلت سؤال و جوابي بدهند ، به سر اين مرد كه او را اصلا نمي شناختند ريختند . اگر عباس بن عبدالمطلب خود را با روي ابوذر نينداخته بود ، چيزي از ابوذر باقي نمي ماند . عباس به مكيان گفت : " اين مرد از قبيله بني غفار است . راه كاروان تجارتي قريش از مكه به شام و از شام به مكه در سرزمين اين قبيله است . شما هيچ فكر نمي كنيد كه اگر مردي از آنها را بكشيد ، ديگر نخواهيد توانست به سلامت از ميان آنها عبور كنيد ؟ ! " ابوذر از دست قريش نجات يافت ، اما هنوز كاملا دلش آرام نگرفته بود . با خود گفت ، يك بار ديگر اين عمل را تكرار مي كنم ، بگذار اين مردم اين چيزي را كه دوست ندارند به گوششان بخورد . بشنوند تا كم كم به آن عادت كنند . روز بعد آمد و همان شعار روز پيش را تكرار كرد . باز قريش به سرش ريختند ، و با وساطت عباس بن عبدالمطلب نجات يافت .

ابوذر ، پس از اين جريان طبق دستور رسول اكرم به ميان قوم خويش رفت ، و به تعليم و تبليغ و ارشاد آنان پرداخت . همينكه رسول اكرم از مكه به مدينه مهاجرت كرد ، ابوذر نيز به مدينه آمد و تا نزديكيهاي آخر عمر خود در مدينه به سر برد . ابوذر صراحت لهجه خود را تا آخر حفظ كرد . به همين جهت در زمان خلافت عثمان ، ابتدا به شام و سپس به نقطه اي در خارج مدينه به نام " ربذه " تبعيد شد ، و در همانجا در تنهايي در گذشت . پيغمبر اكرم درباره اش فرموده بود : " خدا رحمت كند ابوذر را ، تنها زندگي مي كند ، تنها مي ميرد ، تنها محشور مي شود " ( 1 ) .

1. اسدالغايه ، جلد1 ، صفحه 301 و جلد 5 ، صفحه 186 و الغدير ، ج 8 ، صفحه 314 ، چاپ بيروت .

/ 72