120 حتي برده فروش - داستان راستان جلد 2

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان راستان - جلد 2

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

120 حتي برده فروش

ماجراي علاقه مندي و عشق سوزان مردي كه كارش فروختن روغن زيتون بود نسبت به رسول اكرم ، معروف خاص و عام بود . همه مي دانستند كه او صادقانه رسول خدا را دوست مي دارد و اگر يك روز آن حضرت را نبيند بيتاب مي شود .

او به دنبال هر كاري كه بيرون مي رفت ، اول راه خود را به طرف مسجد - يا خانه رسول خدا يا هر نقطه ديگري كه پيغمبر در آنجا بود - كج مي كرد و به هر بهانه بود خود را به پيغمبر مي رساند ، و از ديدن پيغمبر توشه بر مي گرفت و نيرو مي يافت ، سپس به دنبال كار خود مي رفت . گاهي كه مردم دور پيغمبر بودند و او پشت سر جمعيت قرار مي گرفت و پيغمبر ديده نمي شد ، از پشت سر جمعيت گردن مي كشيد تا شايد يك بار هم شده چشمش به جمال پيغمبر اكرم بيفتد . يك روز پيغمبر اكرم متوجه او شد كه از پشت سر جمعيت سعي مي كند پيغمبر را ببيند ، پيغمبر هم متقابلا خود را كشيد تا آن مرد بتواند به سهولت او را ببيند . آن مرد در آن روز پس از ديدن پيغمبر دنبال كار خود رفت اما طولي نكشيد كه برگشت ، همينكه چشم رسول خدا براي دومين بار در آن روز به او افتاد ، با اشاره دست او را نزديك طلبيد ، آمد جلو پيغمبر اكرم و نشست .

پيغمبر فرمود : " امروز تو با روزهاي ديگرت فرق داشت ، روزهاي ديگر يك بار مي آمدي و بعد دنبال كارت مي رفتي ، اما امروز پس از آنكه رفتي ، دو مرتبه برگشتي ، چرا ؟ " گفت : " يا رسول الله ! حقيقت اين است كه امروز آن قدر مهر تو دلم را گرفت كه نتوانستم دنبال كارم بروم ، ناچار برگشتم " . پيغمبر اكرم درباره او دعاي خير كرد . او آن روز به خانه خود رفت اما ديگر ديده نشد . چند روز گذشت و از آن مرد خبر و اثري نبود . رسول خدا از اصحاب خود و سراغ او را گرفت ، همه گفتند : " مدتي است او را نمي بينيم " رسول خدا عازم شد برود از آن مرد خبري بگيرد و ببيند چه بر سرش آمده ، به اتفاق گروهي از اصحاب و يارانش به طرف " سوق الزيت " - يعني بازاري كه در آنجا روغن زيتون مي فروختند - راه افتاد ، همين كه به دكان آن مرد رسيد ديد تعطيل است و كسي نيست . از همسايگان احوال او را پرسيد ، گفتند : " يا رسول الله ! چند روز است كه وفات كرده است " . همانها گفتند : " يا رسول الله ! او بسيار مرد امين و راستگويي بود ، اما يك خصلت بد در او بود " . - " چه خصلت بدي ؟ " - " از بعضي كارهاي زشت پرهيز نداشت ، مثلا دنبال زنان را مي گرفت " .

- " خدا او را بيامرزد و مشمول رحمت خود قرار دهد . او مرا آن چنان زياد دوست مي داشت كه اگر برده فروش هم مي بود خداوند او را مي آمرزد " ( 1 ) .

1. روضه كافي ، صفحه . 77

/ 72