116 حق مادر
زكريا ، پسر ابراهيم ، با آنكه پدر و مادر و همه فاميلش نصراني بودند و خود او نيز بر آن دين بود ، مدتي بود كه در قلب خود تمايلي نسبت به اسلام احساس مي كرد ، وجدان و ضميرش او را به اسلام مي خواند . آخر بر خلاف ميل پدر و مادر و فاميل ، دين اسلام اختيار كرد و به مقررات اسلام گردن نهاد . موسم حج پيش آمد . زكرياي جوان به قصد سفر حج از كوفه بيرون آمد و در مدينه به حضور امام صادق عليه السلام تشرف يافت . ماجراي اسلام خود را براي امام تعريف كرد . امام فرمود : " چه چيز اسلام نظر تو را جلب كرد ؟ " گفت : - " همينقدر مي توانم بگويم كه سخن خدا در قرآن كه به پيغمبر خود مي گويد : " اي پيغمبر تو قبلا نمي دانستي كتاب چيست و نمي دانستي كه ايمان چيست اما ما اين قرآن را كه به تو وحي كرديم ، نوري قرار داديم و به وسيله اين نور هر كه را بخواهيم رهنمايي مي كنيم ( 1 ) درباره من صدق مي كند " . امام فرمود : " تصديق مي كنم ، خدا تو را هدايت كرده است " . آنگاه امام سه بار فرمود : " خدايا خودت او را راهنما باش " . سپس فرمود : " پسركم ، اكنون هر پرسشي داري بگو " . جوان گفت : " پدر و مادر و فاميلم همه نصراني هستند ، مادرم كور است ، من با آنها محشورم و قهرا با آنها هم غذا مي شوم تكليف من در اين صورت چيست ؟ " - " آيا آنها گوشت خوك مصرف مي كنند ؟ " - " نه يا ابن رسول الله ، دست هم به گوشت خوك نمي زنند " . - " معاشرت تو با آنها مانعي ندارد " .1. ما كنت تدري ما الكتاب و لا الايمان ولكن جعلناه نورا نهدي به من نشاء من عبادنا - سوره شوري ، آيه . 52