داستان راستان جلد 2
لطفا منتظر باشید ...
رسول اكرم وارد شد ، ام علاء همان وقت رو كرد به جنازه عثمان و گفت : " رحمت خدا شامل حال تو باد اي عثمان ، من اكنون شهادت مي دهم كه خداوند تو را به جوار رحمت خود برد " . تا اين كلمه از دهان ام علاء خارج شد ، رسول اكرم فرمود : - " تو از كجا فهميدي كه خداوند عثمان را در جوار رحمت خود برد ؟ ! " - " يا رسول الله ! من همين طوري گفتم و گرنه من چه مي دانم " . - " عثمان رفت به دنيايي كه در آنجا همه پرده ها از جلو چشم برداشته مي شود . و البته من درباره او اميد خير و سعادت دارم . اما به تو بگويم ، من كه پيغمبرم درباره خودم يا درباره يكي از شما اين چنين اظهار نظر قطعي نمي كنم " . ام علاء از آن پس درباره احدي اين چنين اظهار نظر نكرد ، درباره هر كس كه مي مرد اگر از او مي پرسيدند ، مي گفت : " فقط خداوند مي داند كه او فعلا در چه حالي است " . پس از مدتي كه از مردن عثمان گذشت ، ام علاء او را در خواب ديد در حالي كه نهري از آب جاري به او تعلق داشت . خواب خود را براي رسول اكرم نقل كرد . رسول اكرم فرمود : " آن نهر عمل او است كه همچنان جريان دارد " ( 1 ) .