بیشترلیست موضوعات مقدمه 76 پسر حاتم 77 امتحان هوش 78 جويبر و ذلفا 79 يك اندرز 80 تصميم ناگهاني 81 : پول با بركت 82 گراني ارزاق 83 قرق حمام 84 مضيقه بي آبي 85 شكايت از روزگار 86 عتاب استاد 87 افطاري 88 شاگرد بزاز 89 اوضاع كواكب 90 ستاره شناس 91 گره گشايي 92 كداميك عابدترند ؟ 94 شاه و حكيم 95 توحيد مفضل 96 شتر دواني 97 نصراني تشنه 98 مهمانان علي 99 جذاميها 100 ابن سيابه 101 مهمان قاضي 102 حرف بقالها 103 پير و كودكان 104 پيام سعد 105 دعاي مستجاب 106 مصونيتي كه لغو شد 107 اولين شعار 108 دربارگاه رستم 109 فرار از بستر 110 برنامه كار 111 خوابي يا بيدار ؟ 112 كابين خون 113 پسرانت چه شدند ؟ 114 پند آموزگار 115 حق برادر مسلمان 116 حق مادر 117 محضر عالم 118 هشام و طاووس يماني 119 بازنشستگي 120 حتي برده فروش 121 خيار فروش 122 گواهي ام علاء 123 اذان نيمه شب 124 شكايت از شوهر 125 كارهاي خانه توضیحاتافزودن یادداشت جدید
زمان گفت :ولم ارمهرا ساقه ذو سماحه كمهر قطام من فصيح و اعجم ثلثه آلاف و عبد وقينه و قتل علي بالحسام المصمم و لا مهر اغلي من علي و ان علا و لا فتك الادون فتك ابن ملجم براي اولين بار راز خود را آشكار كرد ، به او گفت : " حقيقت اين است كه من از اين شهر فراري بودم و اكنون نيامده ام مگر براي كشتن علي بن ابيطالب " . قطام از اين سخن بسيار خوشحال شد . مرد ديگري به نام وردان را ديد و او را براي همراهي عبدالرحمن آماده كرد . خود عبدالرحمن نيز روزي به يكي از دوستان و همفكران مورد اعتماد خود به نام شبيب بن بجره برخورد و به او گفت : " آيا حاضري در كاري شركت كني كه هم شرف دنيا است و هم شرف آخرت ؟ " - " چه كاري ؟ " - " كشتن علي بن ابيطالب " . - " خدا مرگت بدهد چه ميگويي ؟ كشتن علي ؟ مردي كه اين همه سابقه در اسلام دارد ؟ " - " بلي ! مگر نه اين است كه او به واسطه تسليم به حكميت كافر شد ؟ سوابق اسلاميش هر چه باشد ، باشد ، بعلاوه او در نهروان برادران نمازگزار و عابد و زاهد ما را كشت ، و ما شرعا مي توانيم به عنوان قصاص او را به قتل برسانيم " .- " چگونه مي توان بر علي دست يافت ؟ " - " آسان است ، در مسجد كمين مي كنيم ، همينكه براي نماز صبح آمد با شمشيرهايي كه زير لباس داريم حمله مي كنيم و كارش را مي سازيم " . عبدالرحمن آن قدر گفت تا شبيب را با خود همدست كرد ، آنگاه شبيب را با خود به مسجد كوفه نزد قطام برد و او را به قطام معرفي كرد . قطام در آن وقت در مسجد كوفه چادر زده و معتكف شده بود . قطام گفت : " بسيار خوب ، وردان هم با شما همراه است ، هر شبي كه تصميم گرفتيد اول بياييد نزد من " . عبدالرحمن تا شب جمعه نوزدهم ( ياهفدهم رمضان ) كه با همپيمانهاي خود در مكه قرار گذاشته بود صبر كرد .در آن شب به همراه شبيب نزد قطام رفت و قطام با دست خود پارچه اي از حرير روي سينه آنها بست . وردان هم حاضر شد و سه نفري نزديك آن در - كه معمولا علي از آن در وارد مسجد مي شد - نشستند و مانند ديگران در آن شب ، كه شب احياء و عبادت بود ، به عبادت و نماز مشغول شدند . اين سه نفر كه طوفاني در دل داشتند براي اينكه امر را بر ديگران مشتبه كنند ، آن قدر قيام و قعود و ركوع و سجود كردند و كمترين آثار خستگي از خود نشان ندادند كه باعث تعجب بينندگان شده بود . از آن طرف علي - عليه السلام - در اين ماه رمضان براي خود برنامه مخصوصي تنظيم كرده بود : هر شب غذاي افطار را در خانه يكي از پسران يا دخترانش مي خورد . هيچ شب غذايش از سه لقمه تجاوز نمي كرد .فرزندانش اصرار مي كردند بيشتر غذا بخورد مي گفت : دوست دارم هنگامي كه به ملاقات خدا مي روم شكمم گرسنه باشد " مكرر مي گفت : " طبق علائمي كه پيغمبر به من خبر داده است ، نزديك است كه ريش سپيدم با خون سرم رنگين گردد " . در آن شب علي مهمان دخترش ام كلثوم بود . بيش از هر شب ديگر آثار هيجان و انتظار در او هويدا بود . همينكه ديگران به بستر رفتند او به مصلاي خود رفت و مشغول عبادت شد .نزديكيهاي طلوع صبح ، فرزندش حسن نزد پدر آمد . علي - عليه السلام - به فرزند عزيزش گفت : " فرزندم ! من امشب هيچ نخوابيدم و اهل خانه را نيز بيدار كردم ، زيرا امشب شب جمعه است و مصادف است با شب بدر ( يا شب قدر ) ، اما يك مرتبه ، در حالي كه نشسته بودم مختصر خوابي به چشمم آمد ، پيغمبر در عالم رؤيا بر من ظاهر شد ، گفتم : " يا رسول الله ! از دست امت تو بسيار رنج كشيدم " . پيغمبر فرمود : " درباره آنها نفرين كن " نفرين كردم ، نفرين من اين بود : خدايا مرا از ميان اينان زودتر ببر و با بهتر از اينها محشور كن . براي اينان كسي بفرست كه شايسته او هستند ، كسي كه از من براي آنها بدتر باشد " . در همين وقت مؤذن مسجد آمد و اعلام كرد : وقت نزديك شده است .علي به طرف مسجد حركت كرد . در خانه علي چند مرغابي بود كه متعلق به كودكان بود . مرغابيان در آن وقت صدا كردند . يكي از اهل خانه خواست آنها را خاموش كند ، علي فرمود : " كارشان نداشته باش ، آواز عزا مي خوانند " . از آن سو عبدالرحمن و رفقايش با بي صبري ورود علي را انتظار مي كشيدند . از راز آنها جز قطام و اشعث بن قيس - كه مردي پست فطرت بود و روش عدالت علي را نمي پسنديد و با معاويه سروسري داشت - كسي ديگر آگاه نبود . يك حادثه كوچك نزديك بود نقشه را فاش كند ، اما يك تصادف جلو آن را گرفت . اشعث خود را به عبدالرحمن رساند و گفت : " چيزي نمانده هوا روشن شود ، اگر هوا روشن شود رسوا خواهي شد ، در منظور خود تعجيل كن " . حجربن عدي ، از ياران مخلص و صميمي علي ، ملتفت خطاب رمزي اشعث به عبدالرحمن شد ، حدس زد نقشه شومي در كار است .حجر تازه از سفر مراجعت كرده بود ، اسبش جلو در مسجد بود ، ظاهرا از مأموريتي باز گشته بود و مي خواست گزارشي تقديم اميرالمؤمنين علي - عليه السلام - بكند . حجر پس از شنيدن آن جمله از اشعث ، ناسزايي به او گفت و به عجله از مسجد بيرون آمد كه خود را به علي برساند و جلو خطر را بگيرد ، اما در همان وقت كه حجر به طرف منزل علي رفت ، علي از راه ديگر به مسجد آمده بود . با اينكه مكرر از طرف فرزندان علي و يارانش تقاضا شده بود كه اجازه دهد تا برايش گارد محافظ تشكيل دهند ، اما امام اجازه نداده بود ، او تنها مي آمد و تنها مي رفت ، در همان شب نيز اين تقاضا تجديد شد ، باز هم مورد قبول واقع نشد . علي وارد مسجد شد و فرياد كرد : " ايها الناس نماز ! نماز ! " در همين وقت دو برق شمشير كه به فاصله كمي در تاريكي درخشيد و فرياد الحكم لله يا علي لا لك همه را تكان داد .شمشير اول را شبيب زد ، اما به ديوار خورد و كارگر نشد . شمشير دوم را عبدالرحمن فرود آورد و به فرق سر علي وارد شد . از آن طرف حجر با شتاب به طرف مسجد برگشت ، اما وقتي رسيد كه فرياد مردم بلند بود : " اميرالمؤمنين شهيد شد ، اميرالمؤمنين شهيد شد " . سختي كه از علي پس از ضربت خوردن بلافاصله شنيده شد يكي اين بود كه گفت : " قسم به پروردگار كعبه رستگار شدم " ( 1 ) . ديگر اينكه گفت : " اين مرد در نرود " ( 2 ) . عبدالرحمن و شبيب و وردان هر سه فرار كردند ، وردان چون جلو نيامده بود شناخته نشد . شبيب همچنان كه فرار مي كرد به دست يكي از اصحاب . علي گرفتار شد ، او شمشير شبيب را گرفت و روي سينه اش نشست كه او را بكشد . ولي چون دسته دسته مردم مي رسيدند ، ترسيد نشناخته او را به جاي شبيب بكشند ، از اين جهت ، از روي سينه اش برخاست و شبيب فرار كرد و به خانه خود رفت . در خانه پسر عمويش رسيد و چون فهميد شبيب در قتل علي شركت داشته ، فورا رفت و شمشير خود را برداشت و آمد به خانه شبيب و او را كشت . عبدالرحمن را مردم گرفتند و دست بسته به طرف مسجد آوردند . آنچنان غيظ و خشمي در مردم پديد آمده بود كه مي خواستند هر لحظه با