داستان راستان جلد 2

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان راستان - جلد 2

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

زمان گفت :

ولم ارمهرا ساقه ذو سماحه كمهر قطام من فصيح و اعجم ثلثه آلاف و عبد وقينه و قتل علي بالحسام المصمم و لا مهر اغلي من علي و ان علا و لا فتك الادون فتك ابن ملجم براي اولين بار راز خود را آشكار كرد ، به او گفت : " حقيقت اين است كه من از اين شهر فراري بودم و اكنون نيامده ام مگر براي كشتن علي بن ابيطالب " . قطام از اين سخن بسيار خوشحال شد . مرد ديگري به نام وردان را ديد و او را براي همراهي عبدالرحمن آماده كرد . خود عبدالرحمن نيز روزي به يكي از دوستان و همفكران مورد اعتماد خود به نام شبيب بن بجره برخورد و به او گفت : " آيا حاضري در كاري شركت كني كه هم شرف دنيا است و هم شرف آخرت ؟ " - " چه كاري ؟ " - " كشتن علي بن ابيطالب " . - " خدا مرگت بدهد چه ميگويي ؟ كشتن علي ؟ مردي كه اين همه سابقه در اسلام دارد ؟ " - " بلي ! مگر نه اين است كه او به واسطه تسليم به حكميت كافر شد ؟ سوابق اسلاميش هر چه باشد ، باشد ، بعلاوه او در نهروان برادران نمازگزار و عابد و زاهد ما را كشت ، و ما شرعا مي توانيم به عنوان قصاص او را به قتل برسانيم " .

- " چگونه مي توان بر علي دست يافت ؟ " - " آسان است ، در مسجد كمين مي كنيم ، همينكه براي نماز صبح آمد با شمشيرهايي كه زير لباس داريم حمله مي كنيم و كارش را مي سازيم " . عبدالرحمن آن قدر گفت تا شبيب را با خود همدست كرد ، آنگاه شبيب را با خود به مسجد كوفه نزد قطام برد و او را به قطام معرفي كرد . قطام در آن وقت در مسجد كوفه چادر زده و معتكف شده بود . قطام گفت : " بسيار خوب ، وردان هم با شما همراه است ، هر شبي كه تصميم گرفتيد اول بياييد نزد من " . عبدالرحمن تا شب جمعه نوزدهم ( ياهفدهم رمضان ) كه با همپيمانهاي خود در مكه قرار گذاشته بود صبر كرد .

در آن شب به همراه شبيب نزد قطام رفت و قطام با دست خود پارچه اي از حرير روي سينه آنها بست . وردان هم حاضر شد و سه نفري نزديك آن در - كه معمولا علي از آن در وارد مسجد مي شد - نشستند و مانند ديگران در آن شب ، كه شب احياء و عبادت بود ، به عبادت و نماز مشغول شدند . اين سه نفر كه طوفاني در دل داشتند براي اينكه امر را بر ديگران مشتبه كنند ، آن قدر قيام و قعود و ركوع و سجود كردند و كمترين آثار خستگي از خود نشان ندادند كه باعث تعجب بينندگان شده بود . از آن طرف علي - عليه السلام - در اين ماه رمضان براي خود برنامه مخصوصي تنظيم كرده بود : هر شب غذاي افطار را در خانه يكي از پسران يا دخترانش مي خورد . هيچ شب غذايش از سه لقمه تجاوز نمي كرد .

فرزندانش اصرار مي كردند بيشتر غذا بخورد مي گفت : دوست دارم هنگامي كه به ملاقات خدا مي روم شكمم گرسنه باشد " مكرر مي گفت : " طبق علائمي كه پيغمبر به من خبر داده است ، نزديك است كه ريش سپيدم با خون سرم رنگين گردد " . در آن شب علي مهمان دخترش ام كلثوم بود . بيش از هر شب ديگر آثار هيجان و انتظار در او هويدا بود . همينكه ديگران به بستر رفتند او به مصلاي خود رفت و مشغول عبادت شد .

نزديكيهاي طلوع صبح ، فرزندش حسن نزد پدر آمد . علي - عليه السلام - به فرزند عزيزش گفت : " فرزندم ! من امشب هيچ نخوابيدم و اهل خانه را نيز بيدار كردم ، زيرا امشب شب جمعه است و مصادف است با شب بدر ( يا شب قدر ) ، اما يك مرتبه ، در حالي كه نشسته بودم مختصر خوابي به چشمم آمد ، پيغمبر در عالم رؤيا بر من ظاهر شد ، گفتم : " يا رسول الله ! از دست امت تو بسيار رنج كشيدم " . پيغمبر فرمود : " درباره آنها نفرين كن " نفرين كردم ، نفرين من اين بود : خدايا مرا از ميان اينان زودتر ببر و با بهتر از اينها محشور كن . براي اينان كسي بفرست كه شايسته او هستند ، كسي كه از من براي آنها بدتر باشد " . در همين وقت مؤذن مسجد آمد و اعلام كرد : وقت نزديك شده است .

علي به طرف مسجد حركت كرد . در خانه علي چند مرغابي بود كه متعلق به كودكان بود . مرغابيان در آن وقت صدا كردند . يكي از اهل خانه خواست آنها را خاموش كند ، علي فرمود : " كارشان نداشته باش ، آواز عزا مي خوانند " . از آن سو عبدالرحمن و رفقايش با بي صبري ورود علي را انتظار مي كشيدند . از راز آنها جز قطام و اشعث بن قيس - كه مردي پست فطرت بود و روش عدالت علي را نمي پسنديد و با معاويه سروسري داشت - كسي ديگر آگاه نبود . يك حادثه كوچك نزديك بود نقشه را فاش كند ، اما يك تصادف جلو آن را گرفت . اشعث خود را به عبدالرحمن رساند و گفت : " چيزي نمانده هوا روشن شود ، اگر هوا روشن شود رسوا خواهي شد ، در منظور خود تعجيل كن " . حجربن عدي ، از ياران مخلص و صميمي علي ، ملتفت خطاب رمزي اشعث به عبدالرحمن شد ، حدس زد نقشه شومي در كار است .

حجر تازه از سفر مراجعت كرده بود ، اسبش جلو در مسجد بود ، ظاهرا از مأموريتي باز گشته بود و مي خواست گزارشي تقديم اميرالمؤمنين علي - عليه السلام - بكند . حجر پس از شنيدن آن جمله از اشعث ، ناسزايي به او گفت و به عجله از مسجد بيرون آمد كه خود را به علي برساند و جلو خطر را بگيرد ، اما در همان وقت كه حجر به طرف منزل علي رفت ، علي از راه ديگر به مسجد آمده بود . با اينكه مكرر از طرف فرزندان علي و يارانش تقاضا شده بود كه اجازه دهد تا برايش گارد محافظ تشكيل دهند ، اما امام اجازه نداده بود ، او تنها مي آمد و تنها مي رفت ، در همان شب نيز اين تقاضا تجديد شد ، باز هم مورد قبول واقع نشد . علي وارد مسجد شد و فرياد كرد : " ايها الناس نماز ! نماز ! " در همين وقت دو برق شمشير كه به فاصله كمي در تاريكي درخشيد و فرياد الحكم لله يا علي لا لك همه را تكان داد .

شمشير اول را شبيب زد ، اما به ديوار خورد و كارگر نشد . شمشير دوم را عبدالرحمن فرود آورد و به فرق سر علي وارد شد . از آن طرف حجر با شتاب به طرف مسجد برگشت ، اما وقتي رسيد كه فرياد مردم بلند بود : " اميرالمؤمنين شهيد شد ، اميرالمؤمنين شهيد شد " . سختي كه از علي پس از ضربت خوردن بلافاصله شنيده شد يكي اين بود كه گفت : " قسم به پروردگار كعبه رستگار شدم " ( 1 ) . ديگر اينكه گفت : " اين مرد در نرود " ( 2 ) . عبدالرحمن و شبيب و وردان هر سه فرار كردند ، وردان چون جلو نيامده بود شناخته نشد . شبيب همچنان كه فرار مي كرد به دست يكي از اصحاب . علي گرفتار شد ، او شمشير شبيب را گرفت و روي سينه اش نشست كه او را بكشد . ولي چون دسته دسته مردم مي رسيدند ، ترسيد نشناخته او را به جاي شبيب بكشند ، از اين جهت ، از روي سينه اش برخاست و شبيب فرار كرد و به خانه خود رفت . در خانه پسر عمويش رسيد و چون فهميد شبيب در قتل علي شركت داشته ، فورا رفت و شمشير خود را برداشت و آمد به خانه شبيب و او را كشت . عبدالرحمن را مردم گرفتند و دست بسته به طرف مسجد آوردند . آنچنان غيظ و خشمي در مردم پديد آمده بود كه مي خواستند هر لحظه با

1. فزت و رب الكعبه .

2. لا يفوتنكم الرجل

/ 72