داستان راستان جلد 2

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان راستان - جلد 2

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

معابد و مشاهد و محيطهاي عادي عمومي زندگي مردم مسلمان حكمفرما بود . با همه نيرنگهايي كه دستگاههاي سياسي به منظور ايجاد تفرقه و تشتت به كار مي بردند روحانيت و معنويت اسلام بر همه آنها غلبه داشت ، سفيد و سياه ، عرب و ايراني و ترك و هندي ، بدون احساس بيگانگي در حوزه هاي علمي و صفوف نمازها و لشكركشيهاي مذهبي و مجامع ديگر كنار هم قرار مي گرفتند و به چشم برادر به هم مي نگريستند . در دو سه قرن اخير استعمارگران غربي با نقشه هاي وسيع و صرف پولهاي هنگفت ، برنامه آتش افروزي تعصبات نژادي و ملي را در ممالك اسلامي به مرحله اجرا گذاشته اند ، و متأسفانه تا حد زيادي در كار خود توفيق يافته اند . آنها ملل اسلامي را به موهوماتي در اين زمينه سرگرم كرده و خود با خيالي آسوده به چپاول و غارت سرمايه هاي مادي و معنوي آنها پرداخته اند .

چه كتابها كه به دست افرادي خام يا خائن به همين منظور تأليف شده و مي شود و چه پستها و مقامات كه به پاداش اين خدمت به افرادي داده شده است . امروز بر هر مسلماني واجب است كه چشم باز كند و به سهم خود بكوشد تا ديوارهاي تفرقه را كه با سوء نيت به دست سياستگران قديم و جديد ساخته شده است ، به هر شكل و صورت خراب و نابود كند و هرگز گرد اينگونه خيالات و اوهام نگردد . بداند كه هيچ قوميت و مليتي نه سبب شرافت و افتخار است و نه موجب ننگ و عار .

ميل ايرانيان - كه پستهاي عمده را در دست داشتند - نبود : ايرانيان مايل بودند عباس پسر مأمون را به خلافت برسانند . معتصم اين مطلب را درك كرده بود و همواره بيم آن داشت كه برادر زاده اش عباس بن مأمون ، به كمك ايرانيان ، قيام كند و كار را يكسره نمايد . از اين رو به فكر افتاد هم خود عباس را از بين ببرد و هم جلو نفوذ ايرانيان را كه طرفدار عباس بودند بگيرد . عباس را به زندان انداخت و او در همان زندان مرد . براي جلوگيري از نفوذ ايرانيان ، نقشه كشيد پاي قدرت ديگري را در كارها باز كند كه جانشين ايرانيان گردد . براي اين منظور گروه زيادي از مردم تركستان و ماوراءالنهر را كه هم نژاد مادرش بودند به بغداد و مركز خلافت كوچ داد و كارها را به آنان سپرد . طولي نكشيد كه تركها زمام كارها را در دست گرفتند و قدرتشان بر ايرانيان و اعراب فزوني يافت . معتصم از آن نظر كه به تركها نسبت به خود اعتماد و اطمينان داشت ، روز به روز ميدان را براي آنان بازتر مي كرد ، از اين رو در مدت كمي اينان يكه تاز ميدان حكومت اسلامي شدند .

تركها همه مسلمان بودند و زبان عربي آموخته بودند و نسبت به اسلام وفادار بودند ، و زبان عربي آموخته بودند و نسبت به اسلام وفادار بودند ، اما چون از آغاز ورودشان به عاصمه تمدن اسلامي تا قدرت يافتنشان فاصله زيادي نبودند ، به معارف و آداب و تمدن اسلامي آشنايي زيادي نداشتند ، و خلق و خوي اسلامي نيافته بودند ، بر خلاف ايرانيان كه هم سابقه تمدن داشتند و هم علاقه مندانه معارف و اخلاق و آداب اسلامي را آموخته بودند و خلق و خوي اسلامي داشتند و خود پيش قدم خدمتگزاران اسلامي به شمار مي رفتند . در مدتي كه ايرانيان زمام امور را در دست داشتند ، عامه مسلمين راضي بودند ، اما تركها در مدت نفوذ و در دست گرفتن قدرت آنچنان وحشيانه رفتار كردند كه عامه مردم را ناراضي و خشمگين ساختند . سربازان ترك هنگامي كه بر اسبهاي خود سوار مي شدند و در خيابانها و كوچه هاي بغداد به جولان مي پرداختند ، ملاحظه نمي كردند كه انساني هم در جلو راه آنها هست ، از اين رو بسيار اتفاق مي افتاد كه زنان و كودكان و پيران سالخورده و افراد عاجز در زير دست و پاي اسبهاي آنها لگد مال مي شدند . مردم آنچنان به ستوده آمدند كه از معتصم تقاضا كردند پايتخت را از بغداد به جاي ديگر منتقل كند . مردم در تقاضاي خود يادآوري كردند كه اگر مركز را منتقل نكند با او خواهند جنگيد . معتصم گفت : " با چه نيرويي مي توانند با من بجنگند ، من هشتاد هزار سرباز مسلح آماده دارم " . گفتند : " با تيرهاي شب ، يعني با نفرينهاي نيمه شب به جنگ تو خواهيم آمد " . معتصم پس از اين گفتگو با تقاضاي مردم موافقت كرد و مركز را از بغداد به سامرا منتقل كرد .

پس از معتصم ، در دوره واثق و متوكل و منتصر و چند خليفه ديگر ، نيز تركها عملا زمام امور را در دست داشتند و خليفه ، دست نشانده آنها بود . بعضي از خلفاي عباسي در صدد كوتاه كردن دست تركها بر آمدند ، اما شكست خوردند . يكي از خلفاي عباسي كه به كارها سرو صورتي داد و تا حدي از نفوذ تركها كاست " المعتضد " بود . در زمان معتضد ، بازرگان پيري از يكي از سران سپاه مبلغ زيادي طلبكار بود و به هيچ وجه نمي توانست وصول كند
، ناچار تصميم گرفت به خود خليفه متوسل شود ، اما هر وقت به دربار مي آمد دستش به دامان خليفه نمي رسيد ، زيرا دربانان و مستخدمين درباري به او راه نمي دادند . بازرگان بيچاره از همه جا مأيوس شد و راه چاره اي به نظرش نرسيد ، تا اينكه شخصي او را به يك نفر خياط در " سه شنبه بازار " راهنمايي كرد و گفت اين خياط مي تواند گره از كار تو باز كند . بازرگان پير نزد خياط رفت . خياط نيز به آن مرد سپاهي دستور داد كه دين خود را بپردازد و او هم بدون معطلي پرداخت . اين جريان بازرگان پير را سخت در شگفتي فرو برد ، با اصرار زياد از خياط پرسيد : " چطور است كه اينها كه به احدي اعتنا ندارند فرمان تو را اطاعت مي كنند ؟ " خياط گفت : " من داستاني دارم كه بايد براي تو حكايت كنم " : روزي از خيابان عبور مي كردم ، زني زيبا نيز همان وقت از خيابان مي گذشت ، اتفاقا يكي از افسران ترك در حالي كه مست باده بود از خانه خود بيرون آمده و جلو در خانه ايستاده بود و مردم را تماشا مي كرد ، تا چشمش به آن زن افتاد ديوانه وار در مقابل چشم مردم او را بغل كرد و به طرف خانه خود كشيد . فرياد استغاثه زن بيچاره بلند شد ، داد مي كشيد : ايها الناس به فريادم برسيد ، من اينكاره نيستم ، آبرو دارم ، شوهرم قسم خورده اگر يك شب در خارج خانه به سربرم مرا طلاق دهد ، خانه خراب مي شوم ، اما هيچ كس از ترس جرأت نمي كرد جلو بيايد .

من جلو رفتم و با نرمي و التماس از آن افسر خواهش كردم كه اين زن را رها كند ، اما او با چماقي كه در دست داشت محكم به سرم كوبيد كه سرم شكست و زن را به داخل خانه برد . من رفتم عده اي را جمع كردم و اجتماعا به در خانه آن افسر رفتيم و آزادي زن را تقاضا كرديم ، ناگهان خودش با گروهي از خدمتكاران و نوكران از خانه بيرون آمدند و بر سر ما ريختند و همه ما را كتك زدند . جمعيت متفرق شدند ، من هم به خانه خود رفتم ، اما لحظه اي از فكر زن بيچاره بيرون نمي رفتم ، با خود مي انديشيدم كه اگر اين زن تا صبح پيش اين مرد بماند زندگيش تا آخر عمر تباه خواهد شد و ديگر به خانه و آشيانه خود راه نخواهد داشت . تا نيمه شب بيدار نشستم و فكر كردم . ناگهان نقشه اي در ذهنم مجسم شد ، با خود گفتم اين مرد امشب مست است و متوجه وقت نيست ، اگر الان آواز اذان را بشنود خيال مي كند صبح است و زن را رها خواهد كرد . و زن قبل از آنكه شب به آخر برسد مي تواند به خانه خود برگردد .

فورا رفتم به مسجد و از بالاي مناره فرياد اذان را بلند كردم . ضمنا مراقب كوچه و خيابان بودم ببينم آن زن آزاد مي شود يا نه ، ناگهان ديدم فوج سربازهاي سواره و پياده به خيابانها ريختند و همه مي پرسيدند اين كسي كه در اين وقت شب اذان گفت كيست ؟ من ضمن اينكه سخت وحشت كردم خودم را معرفي كردم و گفتم من بودم كه اذان گفتم . گفتند : زود بيا پائين كه خليفه تو را خواسته است . مرا نزد خليفه بردند . ديدم خليفه نشسته منتظر من است ، از من پرسيد چرا اين وقت شب اذان گفتي ؟ جريان را از اول تا آخر برايش نقل كردم . همانجا دستور داد آن افسر را با آن زن حاضر كنند ، آنها را حاضر كردند ، پس از بازپرسي مختصري دستور قتل آن افسر را داد . آن زن را هم به خانه نزد شوهرش فرستاد و تأكيد كرد كه شوهر او را مؤاخذه نكند و از او بخوبي نگهداري كند ، زيرا نزد خليفه مسلم شده كه زن بي تقصير بوده است . آنگاه معتضد به من دستور داد ، هر موقع به چنين مظالمي برخوردي همين برنامه ابتكاري را اجرا كن ، من رسيدگي مي كنم . اين خبر در ميان مردم منتشر شد . از آن به بعد اينها از من كاملا حساب مي بردند . اين بود كه تا من به اين افسر مديون فرمان دادم فورا اطاعت كرد ( 1 ) .

1. ظهرالاسلام ، جلد1 ، صفحه 33 - . 32

/ 72