دگر باره خياط باد صبااز من گرفت گيتى يارم راكند از جا عاقبت سيلاب چشم تر مرابگرفت شب ز چهره ى انجم نقابهاسحابى قيرگون بر شد ز دريااى آفتاب گردون! تارى شو و متابمانده ام در شكنج رنج و تعبسخن بزرگ شود چون درست باشد و راستدر شهربند مهر و وفا دلبرى نمانداى ديو سپيد پاى در بند!به كام من بر، يك چند گشت گيهان بودهنگام فرودين كه رساند ز ما درود؟رسيد موكب نوروز و چشم فتنه غنودبهارا! بهل تا گياهى برآيدنخلى كه قد افراشت، به پستى نگرايدشب خرگه سيه زد و در وى بيارميداى زده زنار بر، ز مشك به رخسار!بگريست ابر تيره به دشت اندرسنبل دارى به گوشه ى چمن اندراى خامه! دو تا شو و به خط مگذرباز به پا كرد نوبهار، سرادقپيامى ز مژگان تر مي فرستمما فقيران كه روز در تعبيمبيا تا جهان را به هم برزنيمخيز و طعنه بر مه و پروين زناى به روى و به موي، لاله و سوسن!بر تختگاه تجرد، سلطان نامورم منمغز من اقليم دانش، فكرتم بيداى اوفغان ز جغد جنگ و مرغواى اومنصور باد لشكر آن چشم كينه خواهخورشيد بركشيد سر از باره ى برهمگر مي كند بوستان زرگرىگر به كوه اندر پلنگى بودمىبدرود گفت فر جوانى