جلوه‌ هاي غربت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

جلوه‌ هاي غربت - نسخه متنی

اصغر صادقي؛ ويراستار: عبدالحسين طالعي

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

1.غربت خانگى:


غربت و تنهايى اقسامى دارد و هر يك را درجاتى از رنج به دنبال است؛ گاهى انسان از شهر و ديار خود بيرون مى‌رود به ميان جمعى كه با آنان آشنايى ندارد، اين تنهايى او را آزار مى‌دهد؛ امّا همين حالت اگر در شهر و محلّ سكونت براى او پيش بيايد، رنجش دوچندان است؛ چرا كه انتظار آن است انسان در شهر خود آشنايانى داشته باشد تا دل‌تنگ نگردد و به رنج اندر نيفتد. هر چه اين دايره تنگ‌تر گردد، بار غربت سنگين‌تر و غم آن جان‌كاه‌تر مى‌شود. اوج اين رنج آن‌جاست كه انسان در ميان همسر و فرزندان خود يعنى در خانه‌ى خويش دچار تنهايى شود كه اين بسيار محنت‌زاست. فرد تأمين معاش اعضاى خانواده‌ى خود را عهده‌دار باشد و در انجام اين امر به جِد بكوشد، امّا آنان نه تنها از درِ سپاس و تشكّر از او برنيايند، بلكه اساسآ وى را تحويل نگرفته و محلّى از اِعراب براى وى قائل نباشند. سهل است كه اصلا فراموش كنند كه آب و نان ايشان را چه كسى تأمين مى‌كند و با بى‌خبرى بخورند و بياشامند و برخيزند و به كنجى خزند.
من اين حالت را «غربت خانگى» نام نهاده‌ام. و اوّل‌بار كه دوستى از هم‌كارانم را در چنين بليّه‌اى ديدم به حالش رقّت آوردم و بر اين امر خطير متنبّه شدم.
نيمه‌شبى بر آستانه‌ى صبح در انديشه‌ى اين غريب بودم و خداى را بر نعمات فراوانى كه ارزانى‌ام داشته بود سپاس مى‌گفتم. به‌ناگاه به يادم آمد از بزرگ‌مردى الاهى كه او نيز در ميان ما به غربت خانگى سختى دچار آمده است كه بار سنگين آن، قامت را خم نموده و بر دوش بسى گران مى‌آيد. كمى بيشتر انديشيدم. گفتم: آن تنهايى كجا و اين غربت كجا! ديدم اين عزيز نه در ميان دشمنان كه در جمع دوستان، غريب و تنها افتاده است. يادم آمد سخن آن فرد كه در مدينه‌ى پيامبر 6، راهى به‌سوى او يافته بود و از توفيق هم‌راهى‌اش در ساعاتى از روز بهره‌مند شده بود. مى‌گفت: به دنبالش راه مى‌رفتم. خيل مردم بى‌خبر از كنار ما مى‌گذشتند و به او توجّهى نداشتند. مى‌خواستم فرياد بزنم كه: اى مردم غافل! اين عزيز، ولىّ نعمت شماست، امام زمان شماست؛ چرا با او سلام و كلامى نداريد؛ امّا راه فرياد را بر گلويم بسته بودند؛ چرا كه شرف اين تشرّف همگان را در نرسد و نيز همين غفلت در مقام تنبيه بس كه كمتر در انديشه‌ى اويند و :
آن‌كه را اسرار حق آموختند         مُهر كردند و دهانش دوختند
به‌هرحال، قلم برداشتم و چند جمله‌اى فهرست‌وار نگاشتم و همان‌دَم بر آن شدم تا در اين زمينه مجموعه‌اى متنوّع گِرد آورم و درست در همان لحظه بر فكرم گذشت كه نام آن را «جلوه‌هاى غربت» بگذارم و نخستين مقاله‌ى آن را «غربت خانگى» نام نهم كه چنين هم شد.
هميشه مى‌نوشتم و آن‌گاه پى‌جوى نام براى نوشته‌ى خود مى‌شدم؛ امّا اين‌بار هنوز آغاز نكرده اين نام بر ذهنم گذشت و بر دلم نشست كه غنيمت شمردم و در گوشه‌اى نوشتم و از آن پس جلوه‌هايى تلخ و شيرين يكى پس از ديگرى بر خاطرم آمد و شرح آن را بر صفحه‌ى كاغذ نگاشتم. ديدم بيهوده نيست كه مشتاقانش هر صبح جمعه در ترنّم صبحگاهى به ياد آن محبوب سفركرده بر بساط نيايش نشسته و قصّه‌ى دل‌هاى پُرغصّه‌ى خويش با او مى‌گويند كه :
«عَزيزٌ عَلَىَّ أنْ أبْكيکَ وَ يَخْذُلَکَ الْوَرى.»
«سخت است بر من كه در غم دورى تو اشك از گونه فروريزم و ديگر مردم تو را وارهانيده باشند.»
ديدم كه رواست تا خانه‌ى دل در اين دوران تنها و تنها جاى او باشد و هرگز به ديگرى سپرده نشود؛ امّا در عين حال ديدم بسيارى را كه اين خانه را به ديگران و به اين و آن واگذارده‌اند و به بهايى اندك ـ و چه‌بسا كه بسيار بى‌بها ـ سودايى بسى پُرزيان كرده‌اند. يادم آمد از آن بزرگى كه سال‌ها پيش، گوشه‌اى از اين تنهايى و وارهانيدن غم‌انگيز را به نظم اندر آورده بود كه :
امروز خانه‌ى دل نور و ضيا ندارد         جايى‌كه يار نبْوَد، آن‌جا صفا ندارد
رندان به كشور دل هر سو گرفته منزل         وان مير صدر محفل در خانه جا ندارد
يوسف كه پيش حُسنش خوبان بها ندارند         از كيد و مكر اخوان قدر و بها ندارد
و يادم آمد از دو لقب او كه در روايات آمده و حضرتش را «طريد» و «شريد» نام نهاده‌اند. آرى او از ميان مردم رانده شد و راهى عرصه‌هاى هجر و فِراق شد و به دامن غربت و تنهايى افتاد. مردم غافل، ولىِّ نعمت خود را از ياد بردند. چه بسيار كه بر كنار سفره‌ى پُرنعمت او نشستند و گفتند و خوردند و برخاستند، امّا حتى يك‌بار هم از او نامى نبردند و ياد خيرى از او نكردند. همين‌جا به ياد آن شيوه‌ى مرضيّه‌ى استادمـ كه‌خدايش‌بيامرزادـ افتادم كه در دعاى سفره هميشه نخستين و اساسى‌ترين درخواست‌هاى خود را به او اختصاص مى‌داد و هر چند كه در دنباله، دعاهايى ديگر نيز مى‌نمود، ولى يادآور مى‌شد كه عمده، همان چند دعاست كه براى حضرت مى‌نمايم، باشد كه موجب توجّه بيش‌تر مردم به ايشان گردد. يك‌بار در شهرى دورافتاده بر كناره‌ى كوير مردمى كه به هدايت او مهتدى شده و در كار گسترش نام و ياد مولايشان افتاده بودند، از او خواستند تا شعارى را براى حكّ بر روى ظروف پذيرايى مورد استفاده در جلسات دينى به‌ويژه دعاى ندبه پيشنهاد نمايد. بلافاصله فرمود : بنويسيد: «بِيُمْنِه رُزِقَ الْوَرى» تا هر كسى كه در كنار اين سفره مى‌نشيند و بهره‌مند مى‌شود، دريابد كه نه تنها خود كه هستى ريزه‌خوار خوان نعمت اوست؛ چه بخواهد و چه نخواهد، چه بداند و چه نداند. او خورشيدآسا بر جاى‌جاىِ جهان مى‌تابد و همگان از پرتوش بهره مى‌گيرند؛ خواه مهر وجودش را باور داشته باشند و يا غافلانه چشم از او بربندند. آرى، «بِيُمنِهِ رُزِقَ الوَرى وَ بِوُجُودِهِ ثَبَتَتِ الاْرْضُ وَ السَّماءُ» كه آسمان و زمين هم وام‌دار اوست.
به‌هرحال،  گفته آمد كه او تنهاست و غربتش از نوع سخت‌ترين غربت‌ها؛ يعنى غربت خانگى است كه در صفحات ديگر اين نوشته گاه‌گاه جلوه‌هايى از اين غربت در بند كلمات و عبارات افتاده و نموده خواهد شد. امّا چه نيكوست كه هريك از مشتاقانِ چشم به‌راهش به او بگويند كه :
اى عزيز، مرا با ديگران كارى نيست و به جان و به جِدّ مى‌گويم كه :
بالله كه شهر بى‌تو مرا حبس مى‌شود         آوارگىّ و كوه و بيابانم آرزوست
اى عزيز، اگر ديگران دل به ديگرانى چون خود سپردند، امّا من آن‌چنان پذيراى مهرت شده‌ام كه :
به دلم گر زنى آتش، بكن انديشه از آن         كه گر اين خانه بسوزد، تو ميانش باشى
اى عزيز، در بازار جهان به كالاى مِهرت سودا كرده‌ايم هر چند كه :
سـوخت سوداى تـو از سر تا بـه پا، پا تا بـه سر را
امّا
ساخت خوش وارسته اين سودا ز هر سود و زيان‌ام
اى عزيز، حتّى اگر دست رد بر سينه‌ام زنى ـ كه خدا را، هرگز چنين مبادـ مهرت را چنان بر دل دارم كه به شوق و رغبت بگويم :
مرا به هيچ بدادى و من هنوز بر آن‌ام         كه از وجود تو مويى به عالمى نفروشم
و خلاصه!
اى عزيز، اگر جلوه‌هايى از غربت تو در اين نوشته به چشم مى‌آيد، هرگز روا مباد كه خود ما تو را به تنهايى وارهانيم و در صحراهاى هِجر رها كنيم! از تو ياد مى‌كنيم، از تو دَم مى‌زنيم، غم مِهرت را بر دل‌هاى خود به جان مى‌خريم، نامت را پُرآوازه مى‌كنيم، دست و پا و قلب و زبانمان را در راهت به كار مى‌گيريم. دست را براى نوشتن، پاى را براى دويدن، قلب را براى مهرورزيدن و زبان را بـراى دعا و دعـوت به تو مى‌خواهيم تا خلاصه آن كنيم  كه آن  بايد؛ و الّا اين ابزار، ما را به چه كار آيد؟
آرى، دَمى از پاى نخواهيم نشست و در اين وادى هم‌آواز با طوطى شكرشكن شيراز، تك‌تك ما را عقيده چنان است كه :
به راه باديه رفتن به از نشستن باطل         كه گر مراد نيابم، به قدر وسع بكوشم             والسَّلام

/ 44