غرر 5 - شرح منظومه جلد 2

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح منظومه - جلد 2

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

آمده است كه هر كدام به تنهائي جوهري سه بعدي مي باشند و حكماء مدعي هستند كه هر جسم محسوس به تنهائي يك واحد جوهري سه بعدي مي باشد . پس حكماء و ذيمقراطيس در وجود جوهر سه بعدي كه از اجزاء و ذرات بي بعد فراهم نشده باشد متفقند با اين تفاوت كه حكما جوهر اين چنين را همين اجسام محسوسه مي دانند و ذيمقراطيس اين اجسام محسوسه راچنين نمي داند و مدعي است كه جوهر سه بعدي از اجزاء و ذرات كوچكتر فراهم نشده است خود ذرات صغار صلبه مي باشند . پس اگر از نظر متكلمين صرف نظر كنيم ( و چنان كه بعدا خواهيم گفت نظر متكلمين به هر حال مردود است ) بايد بگوئيم به اتفاق فلاسفه در جهان جوهري وجود دارد كه در ذات خود پيوسته است يعني حقيقتش امتداد و كشش در سه جهت است .

اين جوهر همان است كه صورت جسميه و يا اتصال جوهري مي خوانيم . چيزي كه هست ذيمقراطيس واحد آن جوهر را ذراتي كوچك و نامحسوس مي داند و ساير فلاسفه هر يك از اجسام محسوسه خصوصا بسائط را واحد آن مي دانند . اكنون كه مفهوم فلسفي اتصال روشن شد مي گوئيم در برهان فصل و وصل كه گفته مي شود اتصال تبديل به انفصال مي شود و يا انفصال تبديل به اتصال مي شود مقصود اتصال به مفهوم فلسفي است ، نه اتصال به مفهوم عرفي و يا مفهوم رياضي . ب - مقدمه دوم اين است كه " وحدت اتصالي مساوق است با وحدت شخصي " كلمه " مساوق " كه در اين جمله آمده است از ماده " سوق " است كه به معني راندن است . دو چيز كه با هم رانده شوند و همدوش يكديگر باشند گفته مي شود كه " مساوق " يكديگرند .

در اينجا مقصود اين است كه هر جا وحدت اتصالي هست وحدت شخصي نيز هست ، و البته مقصود از اتصال در اينجا اتصال به مفهوم فلسفي ، است ، پس مقصود اين است كه هر متصل جوهري شخص واحد است نه اشخاص متعدد . حكما ثابت كرده اند كه تشخص و وجود " مساوق " يكديگرند ، هر جا وجود است تشخص است و هر جا تشخص است وجود است و متقابلا مي گويند كليت و عدم تعين شان ماهيت است و در حقيقت ، اعتبار ذهن است . اكنون مي گوئيم اتصال جوهري عبارت است از اينكه ماهيتي به نحوي باشد كه قابليت ابعاد سه گانه داشته باشد ، وجود چنين ماهيتي در خارج عين تشخص واقعي او است .

ج - مقدمه سوم اين است كه " دو امر متقابل هرگز يكديگر را قبول نمي كنند بلكه شي ء ثالثي لازم است كه متناوبا آن دو را بپذيرد " . توضيح اين كه بعضي امور با يكديگر تقابل دارند يعني غير قابل اجتماعند . متناقضين يعني وجود يك چيز و عدم آن چيز با يكديگر تقابل دارند ، و هم چنين متضادين از قبيل سفيدي و سياهي ، يا حرارت و برودت با يكديگر تقابل دارند ، هم چنين است عدم و ملكه نظير غنا و فقر . هرگز دو امر متقابل ، يكديگر را قبول نمي كنند مثلا وجود ، عدم را ، و يا عدم ، وجود را قبول نمي كند بلكه ماهيت كه امر ثالث است متناوبا هم وجود را قبول مي كند و هم عدم را . سفيدي نيز سياهي را نمي پذيرد و سياهي هم سفيدي را نمي پذيرد يعني سفيدي سياه نمي شود و سياهي هم سفيد نمي شود اما جسم كه امر ثالث است متناوبا هم سفيد مي شود و هم سياه . غنا فقر را نمي پذيرد و فقر غنا را نمي پذيرد ولي يك انسان هم مي تواند غنارا بپذيرد و هم فقر را .

اتصال جوهري ، نقطه مقابل انفصال جوهري است ، انفصال جوهري اين است كه يك واحد جوهري به صورت دو واحد در آيد . اكنون مي گوئيم همانطور كه وجود عدم ، سفيدي و سياهي ، فقر و غنا يكديگر را نمي پذيرند ، بلكه امر ثالثي لازم است كه هم پذيرنده اين باشد و هم پذيرنده آن ، اتصال و انفصال نيز همديگر را نمي پذيرند پس اگر در موردي متعاقبا اتصال و انفصال صورت گرفت دليل بر اين است كه امر ثالثي وجود دارد كه گاهي متصل است و گاهي منفصل .

د - مقدمه چهارم اين است كه وقتي جسم متصل واحد تبديل به دو متصل مي شود و يا دو منفصل تبديل به يك متصل مي شود ، چنين نيست كه آنچه قبلا موجود بود به كلي معدوم شود و از نو چيز ديگري موجود شود كه هيچ رابطه اي با اول ندارد ، بلكه قطعا چيزي در بين است كه آن چيز قبلا متصل بود و اكنون منفصل است و يا قبلا منفصل بود و اكنون متصل است و آن چيز در هر دو حالت باقي است . پس از اين مقدمات چهار گانه توضيحي مي گوئيم : هنگامي كه يك صورت جسميه كه يك جوهر ممتد است دو قسمت مي شود ، متصل واحد كه شخص واحد است تبديل به دو شخص ديگر مي شود و به عبارت ديگر وجود يك شخص متصل تبديل مي شود به دو وجود منفصل كه عبارت است از دو متصل و از طرفي مي دانيم اتصال انفصال را نمي پذيرد بلكه اتصال مي رود و انفصال مي آيد و ازطرف ديگر مي دانيم در حالي كه اتصال مي رود وانفصال مي آيد جسم سابق به كلي معدوم نمي شود بلكه يك چيزي در ميان است كه سابقا داراي اتصال بود و بعد داراي انفصال شد . آن چيزي كه در دو حالت اتصال و انفصال باقي است همان است كه حكماء مشائي آنرا " هيولي " مي نامند .




  • و قوه للفعل حيث عاندت
    قد اقتضت حيثيه بها احتذت



  • قد اقتضت حيثيه بها احتذت
    قد اقتضت حيثيه بها احتذت



و چون قوه با فعليت تعاند و تقابل دارد ايجاب مي كند يك حيثيت واقعي مخصوص به خود را شرح : برهان دوم بر اثبات وجود هيولي كه از طرف مشائين اقامه شده است معروف است به برهان قوه و فعل . خلاصه بيان اين برهان اين است كه اجسام عالم همه - بلااستثناء - بالفعل يك شي ء وبالقوه شي ء ديگرند ، و قوه و فعليت دو حيثيت متقابل مي باشند يعني يك شي ء نمي تواند از يك حيثيت هم بالفعل باشد و هم بالقوه . پس معلوم مي شود در اشياء دو حيثيت واقعي وجود دارد از يك حيثيت بالفعل و از حيثيت ديگر بالقوه مي باشند ، آن حيثيتي كه ملاك فعليت است همان است كه صورت خوانده مي شود و مورد قبول اشراقيين است و حيثيتي كه ملاك قوه است همان است كه ما آن را هيولي مي ناميم و مورد انكار اشراقيين است . مثلا آب بالفعل آب است و امكان هواشدن دارد ، يعني بالقوه هوا است ، و نطفه ، بالفعل نطفه است و بالقوه انسان است ، آب از همان جهت كه آب است هواي بالقوه نيست و نطفه از همان جهت كه بالفعل نطفه است انسان بالقوه نيست ، بلكه از جهت ديگر است و آن جهت ديگر جهت هيولائي آنها است . توضيح بيشتر موكول به ذكر چند مقدمه است :

1 - جهان ما جهان شدن و صيرورت است ، هيچ چيز نيست كه در يك حالت و وضع ثابت باشد و لااقل امكان تغيير حالت و تغيير وضع و تبديل به شي ء ديگر در او نباشد .

2 - شدن و صيرورت ايجاب مي كند كه شي ء هم داراي فعليت باشد و هم داراي امكان ، از آن جهت كه بالفعل است خود شي ء است داراي خاصيت و اثر ، و از آن جهت كه بالامكان است خود شي ئي خاص نيست بلكه فقط اين است كه مي تواند شي ء ديگر بشود ، همه شيئيتش اين است كه مي تواند شي ء ديگر بشود .

به عبارت ديگر هر شي ء از آن جهت كه بالفعل است همان چيزي است كه هست ، و از آن جهت كه بالقوه است مي خواهد شي ء ديگر بشود .

3 - اين دو حالت از يكديگر قابل تفكيك مي باشند ، يعني ممكن بود اشياء فقط همان چيز باشد كه هستند ولي امكان شي ء ديگر شدن در آنها نباشد ، و در اين صورت مثلا آب فقط آب بود و بالقوه هوا نبود و نطفه فقط نطفه بود و بالقوه انسان نبود .

4 - حيثيت قوه در عين اينكه نقطه مقابل فعليت است و ملازم است با سلب فعليت ، ولي بايد دانست كه سلب صرف نيست ، سلب صرف همان سلب مطلق است كه در هر فعليتي نسبت به هر فعليت ديگر صادق است ولي حيثيت قوه نوعي خاص از سلب است كه مقرون به جهتي است كه امكان و شانيت و استعداد و امثال اينها ناميده مي شود .

5 - اين دو حيثيت با يكديگر تعاند و تقابل دارند يعني ممكن نيست كه هر دو يك چيز باشند ، هر يك از اين دو حيثيت ملاك جداگانه بايد داشته باشند ، حيثيتي كه ملاك بالفعل بودن يك شي ء است نمي تواند عينا به همان ملاك بالقوه بودن آن باشد ، زيرا اين دو حيثيت با يكديگر نوعي تعاند و تقابل دارند . اشياء از آن جهت كه هستند ايجاب مي كنند كه باشند و باقي بمانند و وضع فعلي خود را حفظ كنند ولي از آن جهت كه بالقوه اند اقتضاي عبور از وضع فعلي و شي ء ديگر شدن دارند لهذا مي گويند هيولي شوق به صورت دارد و هر صورت جديد كه بيايد خواهش صورت ديگر در او پيدا مي شود ، از اين رو مي توان گفت كه نوع تضاد در دل اجسام وجود دارد ، اجسام به موجب يك حيثيت اقتضاي حفظ و ابقاء وضع موجود و به موجب حيثيت ديگر اقتضاي دگرگوني و انقلاب دارند . نتيجه مقدمات گذشته اين است كه اشياء در عين اينكه هر كدام شي ء خاص هستند امكان شي ء ديگر شدن در آنها هست و اين دليل است كه در اشياء دو حيثيت واقعي وجود دارد تا به موجب يكي از آنها همانند كه هستند و آن حيثيت صوري آنها است ، و به موجب حيثيت ديگر همانند كه مي توانند شي ء ديگر بشوند و آن حيثيت هيولائي آنها است . در ميان مقدمات پنج گانه فوق آنچه بيشتر بايد به كرسي نشانده شود مقدمه پنجم است . مقدمات چهارگانه ديگر چندان نيازي به اثبات ندارد .

غرر 5

در ابطال جزء لا يتجزي




  • تفكك الرحي و نفي الدائره
    مبطله الجواهر الافراد
    في واجب القبول لللابعاد



  • و حجج اخري لديهم دائره
    في واجب القبول لللابعاد
    في واجب القبول لللابعاد



لزوم قطعه قطعه شدن سنگ آسياء و لزوم وجود نداشتن شكل دائره و براهين ديگري كه در ميان حكماء رايج است نظريه جوهر فرد ( جزء لا يتجزي ) را در پذيرنده ابعاد سه گانه ( جسم ) ، باطل مي كند شرح : در اين فصل به نقد عقيده متكلمين درباره اجزاء لا يتجزي پرداخته مي شود . چنانكه قبلا گفتيم به عقيده متكلمين اين اجسامي كه ما مشاهده مي كنيم ، هر كدام مجموعه اي هستند از ذراتي به صورت نقطه ، يعني آن ذرات نه طول دارند و نه عرض و نه عمق ، اينها بر خلاف نقطه رياضي جوهرند نه عرض يعني حالت شي ء ديگر نيستند بلكه خودشان براي خودشان موجودند .

اين ذرات هر چند حجم ندارند ولي داراي وزن مي باشند . وزن هر جسم عبارت است از مجموع اوزان هر يك از اين ذرات و در عين اينكه هر كدام به تنهائي حجم ندارد از اجتماع گروهي از آنها حجم به وجود مي آيد و جسم كه داراي طول و عرض و عمق است تاليف مي شود ، اين ذرات از آن جهت كه قام به ذاتند يعني حالت شي ء ديگر و عارض بر شي ء ديگر نيستند " جوهر " شمرده مي شوند و از آن جهت كه طول و عرض و عمق ندارند و هيچ جزء براي آنها فرض نمي شود " فرد " خوانده مي شوند و لهذا " جوهر فرد " ناميده مي شوند . اين ذرات محسوس نمي باشند يعني هر يك جزء به تنهائي به چشم ديده نمي شود و با دست لمس نمي شود ولي قابل اشاره ء حسيه مي باشند ، يعني مثلا با انگشت مي توان اشاره كرد كه در فلان محل قرار دارد و در فلان محل ديگر قرار ندارد ، پس در عين اينكه هر جزء به واسطه خردي نامحسوس است قابل اشاره حسيه هست . به عقيده متكلمين اينكه ما جسم را به صورت يك واحد متصل و پيوسته مي بينيم و موقعي كه جسم حركت مي كند خيال مي كنيم يك واحد پيوسته حركت مي كند ، خطاي باصره است ، در واقع و نفس الامر مجموعه اي از ذرات خالي از بعد مي باشند كه چنين به چشم مي آيند و همان ها هستند كه حركت مي كنند .

حكماء براهين و ادله رياضي و طبيعي زيادي عليه نظريه جزء لايتجزي به شكلي كه متكلمين قائلند اقامه كرده اند . از جمله آن براهين برهاني است كه كم و بيش به " برهان تفكك " معروف است و در شعر منظومه با كلمه " تفكك الرحي " به آن اشاره شده است . آن برهان اين است كه : بنابر تركب جسم از اجزاء لا يتجزي ، حركت جسم به دور خود - مانند حركت كره به دور خود ( حركت وضعي ) و يا حركت سنگ آسيا به دور محور خود ( حركت رحوي ) - مستلزم يكي از سه امراست : يا گسستن و پيوستن اجزاء از يكديگر ، به طوري كه در هنگام حركت جسم بعضي متحرك و بعضي ساكن شوند و فواصل معيني ايجاد شود و دو مرتبه هنگام سكون به حالت اول برگردند ، و يا عدم تساوي مسافت دو حركت متحد السرعه متساوي المده ، و يا نقيض مدعا يعني تجزي اجزاء ، و اين هر سه محال است پس مدعاي متكلمين محال است .

اين برهان معمولا به صورت اختصاري به اين شكل بيان مي شود : تركب جسم از اجزاي لا يتجزي مستلزم تفكك يعني انفكاك اجزاء سنگ آسيا از يكديگر است ، بديهي است كه مقصود صرف جدابودن اجزاء از يكديگر نيست . زيرا اين عين مدعاي متكلمين است و عين يك مدعا را نمي توان دليل بر بطلان آن مدعا قرار داد ، بلكه مقصود نوعي خاص از گسستن اجزاء از يكديگر و سپس پيوستن به يكديگر است كه هيچ عقل سليم آنرا نمي پذيرد . توضيح اينكه هنگامي كه يك جسم مانند سنگ آسيا به دور خود مي چرخد حركت قسمت هاي مختلف آن از لحاظ سرعت مختلف است ، اگر در وسط سنگ خطي عمودي ( محور ) فرض كنيم همه سنگ به اطراف آن مي چرخد با اين تفاوت كه اجزاي نزديكتر كندتر و اجزاي دورتر تندتر مي چرخد و هر چه اجزا از مركز دورتر باشند حركتشان سريع تر است ، زيرا هر نقطه اي از سنگ را در نظر بگيريم دائره اي را طي مي كند كه مركزش در خط محور استه و شعاعش فاصله آن نقطه تا محور است و از طرفي محيط دايره متناسب است با مقدار شعاع ، يعني هر چه نقطه دورتر باشد شعاع بزرگتر و محيط دائره نيز وسيع تر است پس در هر يك دوري كه سنگ به دور خود مي چرخد همه نقطه هاي مفروض يك دور طي مي كنند و چون دائره ها از لحاظ وسعت و محيط مختلف اند و بايد محيط هاي مختلف را در زمان واحد طي كنند طبعا سرعت حركت آنها متفاوت مي شود ، يعني حركت آن كه نزديك تر است كندتر و حركت آن كه دورتر است تندتر خواهد بود .

اكنون مي گوئيم با فرض اتصال جسم ( نظريه حكماء ) و با فرض تركب جسم از ذرات صغار صلبه ذي بعد ( نظريه ذيمقراطيس ) اشكالي پيش نمي آيد ، ولي بنابر نظريه متكلمين اشكال ذيل ظاهر مي شود : سنگ آسيائي را فرض مي كنيم كه در هر ثانيه يك دور به گرد محور خود مي چرخد ، قهرا تمام ذرات آن سنگ در يك ثانيه يك دائره كامل را طي مي كنند با اين تفاوت كه نقاط نزديك تر دائره اي كوچك تر را طي مي كنند . فرض مي كنيم كه ذراتي كه در نزديك ترين دائره قرار گرفته اند يك دائره ده سانتيمتري را طي مي كند و ذراتي كه در دورترين فاصله از محور قرار گرفته اند يك دائره صد سانتيمتري را طي مي كنند ، و سنگ آسيا را به حركت در مي آوريم ، هنگام حركت سنگ آسيا قهرا اجزائي كه در يك دائره قرار گرفته اندمرتبا جاي خود را به يكديگر مي دهند .

اكنون مي گوئيم در لحظه اي كه يك ذره از ذراتي كه در دائره وسيع تر قرار دارند به قدر يك ذره طي مسافت مي كنند يعني در جاي ذره ء مجاور خود قرار مي گيرند ، ذراتي كه در دايره كوچكتر قرار دارند چه حالي دارند ، يا متحر كند و يا ساكن ، اگر فرض كنيم ساكنند بايد بپذيريم كه ذرات جسم در حال حركت جسم به دور خود دو حالت مختلف دارند بعضي ساكنند و بعضي متحرك ، يعني ارتباطشان قطع مي شود و از هم گسسته مي گردند ، به اين ترتيب كه اجزائي كه روي دائره ده سانتي متري قرار دارند صبر مي كنند كه اجزاء دائره صد سانتي متري به مقدار نه جزء حركت كنند و هنگامي كه از جزء نهم به جزء دهم عبور مي كنند اينها تكاني به قدر يك جزء به خود مي دهند . اين ، هم خلاف محسوس است زيرا بايد حركت اجزاء دائره كوچك تر كه در نه دهم زمان ساكن است و فقط در يك دهم زمان متحرك است ابدا احساس نشود و آنها ساكن ديده شوند و هم خلاف عقل سليم است ، زيرا وقتي كه نيروئي بر جسمي وارد مي شود دليل ندارد كه حركات ذرات به آن شكل و نظم كه شبيه حركات ارادي است صورت گيرد .

و اما اگر فرض كنيم كه در لحظه اي كه اجزاء دائره ء بزرگ تر به قدر يك جزء طي مسافت كرده اند اجزاء دائره كوچك تر نيز متحرك بوده و ساكن نبوده اند ، در اين صورت مقدار حركت يعني مسافت طي شده اجزاء دائره كوچكتر يا برابر است با مقدار حركت اجزاء دائره بزرگتر و يا كمتر است . اگر برابر است لازم مي آيد كه دو حركت مساوي از لحاظ سرعت دو مسافت مختلف را طي كنند يعني لازم مي آيد دو جزء با سرعت واحد در يك زمان حركت كنند و در عين حال يكي مسافت ده سانتيمتر و ديگري مسافت صد سانتيمتري را طي كند و اين محال است . و اگر فرض كنيم ( مقدار ) حركت اجزاء دائره كوچك تر كمتر است يعني مسافت كمتري را طي كرده است ، لازم مي آيد تجزي آن اجزاء ، زيرا لازم مي آيد كه مثلا در مدتي كه اجزاء دائره بزرگتر هر كدام به اندازه يك جزء طي مسافت كرده اند اجزاء دائره كوچكتر هر كدام به قدر يك دهم جزء طي مسافت كرده باشد ، پس اجزاء مفروضه داراي مقدار و بعد هستند و نصف و ثلث وربع و عشر دارند و اين خلاف مدعاي متكلمين است . خلاصه برهان اين است كه بنابر تركب جسم از اجزاء لا يتجزي لازم مي آيد در حين حركت جسم به دور خود :

1 - يا گسستن و پيوستن بي منطق اجزاء

2 - و يا عدم تساوي مسافت دو حركت متساوي السرعه متساوي المده ، و

3 - يا نقيض مدعا يعني تجزي اجزاء و همه اين شقوق محال است پس اصل مدعا محال است .

برهان نفي دائره

برهان ديگري كه حكماء بر رد نظريه جزء لا يتجزي اقامه كرده اند اين است كه مي گويند بنابر اين نظريه لازم مي آيد دائره وجود نداشته باشد و چون دائره وجود دارد پس اين نظريه باطل است . بديهي است كه اگر برهان را به همين سادگي بيان كنيم طرف جواب مي دهد كه آنچه در خارج وجود دارد و ما آنها را دائره يعني يك خط منحني مسدود ( و باسطحي كه بر آن يك خط منحني مسدود احاطه دارد ) مي بينيم ، دائره واقعي نيست و همه خطوط منحني يك سلسله خطوط منكسر واقعي هستند كه منحني به چشم مي آيند . به علاوه فرض وجود دائره مبتني بر اين است كه قبول كنيم فضاي خارج پر است از ماده ، ولي بنابر نظر كساني كه فضا را مجموعه اي از خلاء و ملاء يعني فضاي خالي و ماده پراكنده در فضا مي دانند هيچ شكلي از اشكال آن طور كه محسوس مي شود وجود ندارد . ولي حقيقت اين است كه اين برهان به اين سادگي نيست ، مفاد برهان اين است كه بنابر نظريه جزء لا يتجزي فرض دائره اي كه از اجزاء لا يتجزي تشكيل شده باشد مستلزم امر محال است ، يعني اگر آنچه در فضا پراكنده است اجزاي لا يتجزي باشد فراهم آوردن يك خط منحني مسدود كه دائره ناميده مي شود از اين اجزاء بايد ممكن باشد و حال آنكه چنين چيزي محال است .

زيرا اگر دائره اي از اين اجزاء فراهم كنيم اين دائره داخل و خارجي خواهد داشت ، اين اجزاء به حكم اين كه دقيقا پهلوي يكديگر قرار گرفته و به هم چسبيده اند از قسمت داخل دائره متلاقي هستند ، اكنون مي گوئيم از بيرون دائره چطور ؟ آيا به هم چسبيده و متلاقي هستند و يا از هم جدا مي باشند ؟ بنابر فرض اول يا اين است كه سطح داخلي اجزاء از سطح خارجي آنها كوچكتر است و يا مساوي است .

اگر كوچكتر است پس اجزائي كه لا يتجزي فرض شده بودند متجزي هستند ، زيرا دو سطح دارند و يكي از دو سطح از ديگري بزرگتر است ، و اگر مساوي هستند باز هم به حكم اين كه داراي دو سطح هستند لازم مي آيد متجزي باشند ولي چون ممكن است طرف بگويد مقصود از تساوي دو سطح اين است كه اساسا دو سطحي وجود ندارد ، ظاهر و باطن دائره يك چيز است مي گوئيم در اين صورت لازم مي آيد كه اگر يك دائره ديگر را بر اين دائره محيط قرار دهيم محيط و محاط مساوي يكديگر باشند ، زيرا همواره سطح مقعر محيط با سطح محدب محاط مساوي است و اگر سطح محدب محاط با سطح مقعر خودش مساوي باشد و يا يكي باشند لازم مي آيد كه سطح مقعر محيط با سطح مقعر محاط مساوي باشد و از طرف ديگر چون دائره محيط نيز از اجزاي لا يتجزي تشكيل شده است سطح مقعر خودش با سطح محدب خودش متساوي است پس لازم مي آيد كه سطح محدب محيط و سطح مقعر محاط مساوي باشند پس لازم مي آيد كه اگر ميلياردها دائره را كه همه از يك سلسله خطوط جوهري ( خطوط مولف از اجزاء لا يتجزي ) تشكيل شده اند محيط بر يكديگر قرار دهيم يا اساسا هيچ حجمي علاوه بر حجم دائره ء اول به وجود نياورند و تداخل كنند و محيط و محاطي در كار نباشد .

و يا در عين اين كه از احاطه دائره ها بر يكديگر في المثل دائره ئي به اندازه معدل النهار ( دائره اي كه فلك الافلاك را به دو قسمت متساوي شرقي و غربي تنصيف مي كند ) به وجود مي آيد سطح آن دائره مساوي است با مقدار كوچكترين دائره اي كه در داخلش فرض شده است .




  • مما نفي الجزء بقول مطلق
    محاذياته الجهات فثق



  • محاذياته الجهات فثق
    محاذياته الجهات فثق



از جمله دليل هائي كه نظريه جزء را مطلقا باطل مي كند محاذاتهاي اين اجزاء با جهات ششگانه است ، پس اعتماد كن شرح : يكي از ادله اي كه بر رد نظريه جزء لا يتجزي اقامه شده اين است كه : هر جزء خواه ناخواه با جهات ششگانه محاذات دارد ، و محاذات مستلزم تجزي است ، پس جزء لا يتجزي نمي تواند وجود داشته باشد . توضيح اين كه قبلا گفتيم اجزاء لا يتجزي به حكم اين كه فراهم كننده پيكره جسم مي باشند و هر جزئي در نقطه اي از جسم قرار دارد قابل اشاره حسيه مي باشند ، به عبارت ديگر ذي وضع و متحيزاند ، يعني هر جزء حيزي و قسمتي همچنين ساير جهات و اين فرع بر آن است كه آن شي ء داراي طرف هاي متعدد باشد . و اما اگر او چند طرف نداشته باشد امكان ندارد كه چيزي در فوق او و چيز ديگر در تحت او و چيزي در شرق يا غرب يا شمال يا جنوب او واقع شود . اين مطالب را با بيان ديگر مي شود ادا كرد .

فرض مي كنيم جزئي را كه در فضا قرار گرفته است . يك خط جوهري و يا راس مخروطي را از بالا ، و خط جوهري و يا راس مخروطي ديگر را از طرف پائين به سوي وي به حركت در مي آوريم ، اين دو خط و يا اين دو مخروط طبعا در محل جزء با يكديگر تلاقي مي كنند . يا اين است كه هر كدام از اينها با طرفي از جزء تلاقي مي كند و خود جزء در وسط قرار مي گيرد ، پس آن جزء ، دو طرف دارد و متجزي است ، و يا اين كه هر دو خط يا هر دو مخروط دريك نقطه تلاقي مي كنند يعني جزء مفروض به هيچ وجه مانع تلاقي آنها نمي شود پس وجود و عدم چنين جوهري علي السويه است ، زيرا به فرض اين كه او هم نبود چنين تلاقي حاصل مي شد و عليهذا اگر هزارها و بلكه غير متناهي جزء نيز در ميان باشد باز بايد دو خط مزبور يا دو مخروط مزبور با يكديگر تلاقي كنند زيرا هر جزء از لحاظ تلاقي با آن خط يا مخروط حكم خط و مخروط را دارد يعني هيچ جزء مانع تلاقي او نيست پس لازم مي آيد كه با وجود هزارها بلكه غير متناهي جزء دو خط يا دو مخروط مزبور تلاقي نمايند و با اين وضع چگونه ممكن است اين ذرات حجم جسم را به وجود آورند مانع و تلاقي اجسام گردند .




  • برهان قطع و تناسب نفي
    معتقد النظام مع ما سلفا



  • معتقد النظام مع ما سلفا
    معتقد النظام مع ما سلفا



برهان قطع و برهان تناسب به علاوه براهين گذشته نظريه نظام را را رد مي كند شرح : در اين بيت به رد نظريه مخصوص اشاره مي كند . چنانكه قبلا گفتيم طبق عقيده منسوب به نظام هر جسم مركب است از ذرات لا يتجزي لا يتناهي . نظام باساير متكلمين در نظريه تركب جسم از اجزاي لا يتجزي وحدت نظر دارد ، چيزي كه هست او بر خلاف ساير متكلمين معتقد است كه آن اجزاء لا يتناهي مي باشند . براهين گذشته براي رد عقيده خاص نظام هم كافي است ، زيرا آن براهين تركب جسم را از اجزاء لا يتجزي به طور مطلق نفي مي كرد خواه متناهي فرض شوند و يا غير متناهي ، ولي براهين خاصي بر رد خصوص عقيده نظام هست . در شعر بالا به دو برهان اشاره شده است : برهان قطع و برهان تناسب .

اما برهان قطع : اگر جسم از اجزاء غير متناهيه تاليف يافته باشد حركت كه عبارت است از طي مسافت معين در زمان معين محال است و حال آنكه حركت موجود است پس تركب جسم از اجزاء غير متناهيه باطل است . توضيح اين كه به موجب تركب جسم از اجزاء غير متناهي هر قطعيه از مسافت را كه در نظر بگيريم داراي اجزاء غير متناهيه است ، زيرا فرقي از اين جهت ميان جسم بزرگ و كوچك نيست ، آن جسمي كه بر روي آن جسم حركت صورت مي گيرد بنابر فرض ، داراي اجزاء غير متناهيه است و خاصيت غير متناهي اين است كه نصفش هم غير متناهي است ( زيرا اگر نصفش متناهي باشد كل نيز كه مجموع دو نصف است نيز متناهي خواهد بود ) و هم ربع و ثمن و هر كسري را كه در نظر بگيريم هم غير متناهي خواهد بود .

پس اگر حركتي صورت بگيرد طبعامقداري مسافت بايد طي شود و آن مقدار خود مجموعي از اجزاء غير متناهي است و آنگاه شي ء متحرك به آخرين جزء آن مسافت مي رسد كه بينهايت جزء را در بي نهايت لحظه معين مثلا هزار عدد از از احزاء را از جسم جدا مي كنيم اين تعداد يا حجمي به وجود مي آورند و يا به وجود نمي آورند ، اگر حجمي به وجود نياورند پس هر اندازه ديگر هم بر آنها اضافه كنيم حجمي پيدا نخواهد شد ، و لو غير متناهي اضافه شود ، زيرا از ضم هيچ به هيچ ، شي ء به وجود نمي آيد ، همچنان كه از ضم صفر به صفر عدد پيدا نمي شود . و اما اگر حجمي پديد آيد ، آن حجم مقدار معيني خواهد بود ( مثلا يك ميلي متر مكعب ) پس قاعدتا حجمي كه دو برابر اين حجم باشد مشتمل بر اجزائي دوبرابر است و حجمي كه ده برابر است مشتمل بر اجزائي است كه از لحاظ عدد ده برابر است و همين طور . . . . پس هر جسمي را كه در نظر بگيريم چون حجم معيني دارد از نسبت حجم آن جسم با حجم جسمي كه از مجموعه اي متناهي از اجزاء به دست آورده ايم مي توانيم نسبت عدد اجزاء تشكيل دهنده هر دو جسم را بدست آورديم و سپس نفس عدد اجزاء تشكيل دهنده جسم را .




  • و عذره الطفره و التداخلا
    في فطره العقل يكون باطلا



  • في فطره العقل يكون باطلا
    في فطره العقل يكون باطلا



و اعتذار نظام به امكان طفره و تداخل به حكم بديهي عقل باطل است شرح : مي گويند كه نظام در جواب برهان قطع مدعي شده است كه طفره حاصل مي شود و در جواب برهان تناسب مدعي شده است كه تداخل صورت مي گيرد . طفره عبارت است از اين كه جسم كه در نقطه اي از يك مسافت قرار دارد بخواهد به نقطه اي ديگر منتقل شود كه ميان او و آن نقطه فاصله معيني وجود دارد و آن جسم بدون آنكه يكي از خطوطي كه منتهي به آن نقطه مي شود طي مي كند به نقطه مفروض منتقل شود .

مثلا جسمي را كه در اين سر حياط قرار دارد اگر بخواهد به آن سر حياط منتقل شود بايد راهي را طي كند و البته راه هائي وجود دارد ، يكي از آن راه ها خط مستقيمي است ميان آن جسم و آن نقطه و باقي همه خطوط منحين و يا منكسر . از نظر حكم بديهي عقل كه نيازي به استدلال ندارد محال است كه جسم يا حركت به نقطه مفروض منتقل شود و هيچ يك از خطوط متوسط را نپيمايد ، اين امر محال همان است كه اصطلاحا " طفره " ناميده مي شود . نظام در مورد برهان قطع كه گفته شد بنابر تركب جسم از اجزاء غير متناهيه حركت امكان پذير نيست گفته است كه " طفره " صورت مي گيرد و در مورد برهان تناسب كه گفته شد لازمه اجزاء غير متناهيه اين است كه حجم جسم غير متناهي باشد گفته است تداخل صورت مي گيرد . تداخل عبارت است از اين كه دو چيز كه هر دو نيازمند به مكان و حيز مي باشند در آن واحد مكان و حيز واحد اشغال كنند ، البته اين نيز به حكم بديهي عقل محال است .




  • و استلزم الوهمي فكيا لما
    تساوت الاجزاء طبعا فاعلما



  • تساوت الاجزاء طبعا فاعلما
    تساوت الاجزاء طبعا فاعلما



انقسام و همي مستلزم انقسام فكي است ، چه اجزاء از نظر طبيعت همسانند ، پس بدان شرح : اين بيت اشاره اي است بر رد نظريه ذيمقراطيس . نظريه ذيمقراطيس همچنان كه قبلا گفته شد با نظريه متكلمين متفاوت است ، اين هر دو نظريه در يك جهت اشتراك دارند كه مي گويند جسم بر خلاف آنچه محسوس است پيوسته و متصل نيست بلكه مجموعه اي از اجزاء است ولي درباره آن اجزاء اختلاف نظر شديدي وجود دارد . از نظر متكلمين آن اجزاء " نقطه " اند ولي نقطه جوهري يعني يك سلسله موجودات قائم به ذات غير محسوس و خالي از طول و عرض و عمق مي باشند . اما از نظر ذيمقراطيس آن اجزاء داراي طول و عرض و عمق مي باشند و از نظر ذهن و قوه ء و اهمه منقسم به اجزاء مي شوند ، چيزي كه هست انقسام " فكي " نمي پذيرند ، يعني عملا و خارجا قابل شكستن نمي باشند . لهذا هيچ يك از براهيني كه در رد نظريه جزء لا يتجزي آورده شد در اينجا جاري نيست ، زيرا همه آن براهين مبني بر اين بود كه ما آن اجزاء را از نظر رياضي يعني از نظر قوه خيال و ذهن نيز غير قابل تقسيم بدانيم .

حكما در رد نظريه ذيمقراطيس برهان ديگري اقامه مي كنند كه اكنون توضيح مي دهيم : مقدمه بايد بگوئيم كه نظريه ذيمقراطيس مشتمل بر دو اصل است : يكي اين كه اجسام بر خلاف آنچه در نظر ابتدائي احساسي مي شوند پيوسته و واحد نيستند بلكه مجموعه اي ازاجسام خردترند . ديگر اين كه آن اجسام خردتر ، هم شكست ناپذيرند و هم پيوند ناپذير يعني آن اجسام ريز همواره به يك حجم و به يك شكل باقي مي مانند نه به يكديگر پيوند مي شوند و از دو تا و يا بيشتر جسم بزرگتري به وجود مي آيد و نه دو قطعه مي شوند و به صورت خردتر از آنچه هستند در مي آيند . حكماء در رد نظيريه ذيمقراطيس فقط به قسمت دوم نظريه او پرداخته يعني تنها اين جهت را مورد بحث قرار داده اند كه امكان ندارد اجسامي خرد يا كلان وجود داشته باشد كه نه با يكديگر پيوند بخورند و جسم بزرگتري به وجود بياورند و نه تقسيم بپذيرند و به صورت اجسام خردتري در آيند .

حكماء درباره قسمت اول نظريه ذيمقراطيس به بحث نپرداخته اند و مثل اينكه رد قسمت دوم نظريه او را براي رد قسمت اول نظريه او كافي پنداشته اند . روي اين حساب كه وقتي معلوم شد اجسام هر چند خرد باشند قابل پيوند و اتصال و گسستن و انفصال مي باشند پس دليلي ندارد واحد جسم را خرد و نامحسوس فرض كنيم ، چرا از اول نگوئيم كه واحد جسم همان است كه محسوس است . به عبارت ديگر : حكما نظريه تركب جسم از ذرات صغار صلبه را ابطال كرده اند اما نظريه تركب جسم از ذرات صغار غير صلبه را ابطال نكرده اند . و اين به يكي از دو جهت بوده است : يا از آن جهت كه چون اين نظريه طرفداراني در قديم نداشته است مورد غفلت واقع شده است و يا از آن جهت كه چنانكه اشاره شد بطلان نظريه ذيمقراطيس را براي بطلان اين نظريه كافي شمرده اند . از طرف ديگر مي دانيم كه علم جديد نظريه ذيمقراطيس را تائيد كرد ولي در قسمت اول نظر او نه درقسمت دوم ، يعني علم جديد تائيد كرد كه اجسام محسوس همه مجموعه اي از ذرات مي باشند و آن ذرات را " اتم " ناميدند زيرا در ابتدا مانند ذيمقراطيس مي پنداشتند كه آن ذرات غير قابل شكست مي باشند ولي بعد و معلوم شد كه چنين نيست . به عبارت ديگر علم جديد طرفدار نظريه تركب جسم از ذرات صغار غير صلبه شد .

پس آنچه حكماء قديم در رد نظريه ذيمقراطيس اصرار مي ورزند و برهان اقامه مي كنند قسمت دوم نظريه او است و آنچه علم جديد اثبات كرده و تائيد نموده قسمت اول نظريه او است . و به عبارت ديگر آنچه حكماء ابطال كردند نظريه تركب جسم از ذرات صغار صلبه است و آنچه علم جديد اثبات كرد نظريه تركب جسم از ذرات صغار غير صلبه است . اما برهان : اين برهان ، برهان ساده اي است و مبتني است بر يك اصل كلي و بديهي كه با اين عبارت بيان مي شود : حكم الامثال في مايجوز و في مالا يجوز واحد يعني اموري كه در ذات خود مانند هم اند واختلافي ندارند از نظر احكام و آثار نيز مانند هم خواهند بود . اكنون با توجه به اين اصل مي گوئيم : ذرات ذيمقراطيسي داراي ابعاد : طول و عرض و عمق مي باشند .

ما دو ذره را در نظر مي گيريم و حساب خود را روي آن دو ذره انجام مي دهيم ، هر يك از اين دو ذره را در عالم ذهن خود به دو جزء كوچكتر تقسيم مي كنيم مثلا ذره ء " الف " را به دو جزء " ب " و ذره " د " را به دو جزء " ه " و " و " تقسيم مي كنيم و با خطوطي كه روي آن ذره ها رسم مي كنيم " ب " و " ج " و " ه " و " و " را مشخص مي نمائيم . اكنون مي گوئيم طبق نظريه ذيمقراطيس " ب " و " ج " بايد به هم پيوسته باشند و گسستن آنها از يكديگر محال است و همچنين " ه " و " و " بايد به هم پيوسته باشند و گسستن آنها محال است ، اما " ب " و " ه " و همچنين " ج " و " و " و همچنين " ب " و " و " و همچنين " ج " و " ه " بايد از هم گسسته باشند و پيوستن آنها محال است . پرسشي كه اينجا بلا جواب مي ماند اينست كه چرا چنين است ؟ بنابر نظر ذيمقراطيس همه ذرات خرد از لحاظ طبيعت واحدند يعني ذات واحد و طبع واحد دارند و قهرا خاصيت و اثر واحد دارند ، اگر مقتضاي آن طبيعت پيوستن است بايد همه ذرات ، يك جسم پيوسته را به وجود آورند و اگر مقتضاي طبيعت گسستن است بايد هر جزء نيز تبديل به دو جزء ديگر و آن جزء ها نيز تبديل به دو جز ديگر شوند و در نتيجه جزء و جسمي وجود نداشته باشد پس باقي مي ماند كه طبيعت جسم نه اقتضاي پيوستن داشته باشد و نه اقتضاي گسستن بلكه امكان هر دو را دارا باشد و تحت تاثير عوامل خارجي گاهي پيوسته و گاهي گسسته بشود .

خلاصه مطلب اينكه به حكم قاعده " حكم الامثال في مايجوز و في مالا يجوز واحد " بايد رابطه ذره " الف " با ذره " د " مساوي باشد و رابطه جزء " ب " و جزء " ج " از ذره " الف " و رابطه جزء " ه " و جزء " و " از ذره " د " . آنچه براي آن اجزاء ممكن و ياواجب است براي دو ذره فوق الذكر نيز ممكن يا واجب است و آنچه براي آنچه براي آنها محال و ممتنع است براي آن دو ذره محال و ممتنع است . در اينجا فقط يك مطالب مي ماند و آن اينست كه ممكن است گفته شود كه اجزاء ذيمقراطيسي از نظر طبيعت وحدت ندارند ، هر كدام و يا هر دسته از آنها طبيعت خاص دارد و نوع خاص به شمار مي رود و علت اختلاف ذرات در پيوستگي وگستگي ، طبيعت هاي خاص آنها است ، و به عبارت ديگر صور نوعيه آنها است . جواب اينست كه اولا ذيمقراطيس و اتباع او در قديم و جديد منكر صور نوعيه اند و لهذا فلاسفه امثال بوعلي ذيمقراطيس را در رديف منكران صور نوعيه آورده اند . ثانيا اين نظريه عين قبول مدعاي حكماء است . حكماء خود گفته اند كه ممتنع بودن انقسام به واسطه يك امر عارضي از محل بحث خارج است . كما اينكه آنچه امروز هم ثابت شده است اينست كه علت عدم التحام و اتصال ذرات خصوصياتي است در ذرات ، كه از نظر فلاسفه بايد آنها را خصوصيات نوعي و ناشي از صور نوعيه دانست .

غرر 6

در تناهي ابعاد




  • 1 و لا تناهي البعد ينفي السلمي
    3 بوتر فاخر زيد قدر
    5 كل الزيادات ففي بعد ظهر
    6 في الحاصرين اللا تناهي انحصر



  • 2 في ضلعي الزوايه فليحسم
    4 ثم بذاالقدر باوتار اخر
    6 في الحاصرين اللا تناهي انحصر
    6 في الحاصرين اللا تناهي انحصر



1 - عدم تناهي ابعاد را برهان سلمي نفي مي كند .

2 - دو ضلع زاويه بايد با يك وتر قطع شود .

3 - سپس به وتر ديگري كه به مقداري معين بر وتر اول اضافه دارد .

4 - بعد با وترهاي ديگر كه هر كدام لا اقل همان اندازه بر وتر پيش از خود اضافه دارد .

5 - تمام اين زياده ها طبعا در يك وتر معين ظاهر خواهد شد .

6 - و در نتيجه غير متناهي محصور بين حاصرين واقع مي شود شرح :

اين بحث مربوط است به مسئله مهم تناهي يا عدم تناهي ابعاد عالم جسماني . اين مسئله همانطور كه در منظومه بيان شده است جزء طبيعيات يعني از لواحق و عوارض جسم طبيعي شمرده مي شود نه از الهيات و عوارض و لواحق موجود بما هو موجود . اين بحث ، بسيار مهم و شيرين و ارزنده است . در اينجا مي خواهيم بدانيم جهاني كه در آن زندگي مي كنيم از نظر وسعت و گسترش چه وضعي دارد ، فرضا بخواهيم با سرعتي معادل سرعت نور به خط مستقيم رو به يك جهت حركت كنيم آخر به كجا خواهيم رسيد ، آيا به جائي منتهي خواهد شد كه در آنجا جهان پايان يافته باشد و يا به اصطلاح آيا عالم محيطي دارد و يا محيطي ندارد و به همين دليل وسط و مركز هم ندارد همه جا مانند مركز است و اگر ميلياردها ميلياردها سال نوري حركت كنيم از نظر پيمودن فضاي بي منتهاي عالم مثل آن است كه سر جاي خود ايستاده ايم .

بديهي است كه اين مسئله را با احساس و تجربه نمي توان تحصيل كرد ، فقط براهين فلسفي يا رياضي مي تواند راهنماي ما باشد ، و احينا مسائل تجربي شايد بتواند ماده براي برخي براهين فلسفي يا رياضي واقع شود . حكماء قديم عموما طرفدار تناهي ابعاد عالمند ، علماء جديد در اين مساله وحدت نظر ندارند و برخي اين مساله را جزء مجهولات غير قابل تحقيق مي دانند . ولي برخي ديگر از اظهار نظر خودداري نمي كنند . اينشتاين دانشمند بزرگ فيزيك جديد در عصر ما طرفدار تناهي ابعاد است . حكماء قديم براهين زيادي بر تناهي ابعاد اقامه مي كنند ، يكي از آنها برهاني است كه معروف است به برهان سلمي يعني برهان نردباني كه در سه شعر بالا بدان اشاره شده است .

/ 71