درس نوزدهم - ره توشه حج نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ره توشه حج - نسخه متنی

عباس کوثری، جواد محدثی، محمود مهدی پور، رضا استادی، محمد خردمند، احمد مبلغی، سید محمود مدنی بجستانی، محمد صادق نجمی، احمد زمانی، سید عباس رفیعی پور علوی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

درس نوزدهم

امام صادق

(عليه السلام) محمّد خردمند

تاريخچه

حضرت امام جعفر بن محمّد(عليهما السلام)، ملقّب به «صادق»، ششمين امام معصوم، در سال 83 هجرى در مدينه منوّره ديده به جهان گشود. در 31 سالگى (سال 114 هجرى) مسؤوليت خطير امامت را بر عهده گرفت و مدّت امامتش 34 سال به طول انجاميد. در سال 148 هجرى (65 سالگى) به دست منصور خليفه عباسى مسموم و شهيد شد. (25 شوال). مزار شريفش در «بقيع» در كنار پدر، جدّ و عمو (امام باقر، امام سجاد و امام حسن(عليهم السلام)) قرار دارد.

عصر سرنوشت ساز

امام صادق(عليه السلام) در اواخر حكومت امويان و اوايل حكومت عباسيان; يعنى 18 سال در عصر اموى و 16 سال در عصر عباسى، مسؤوليت حسّاس و كليدى امامت شيعه را، بنهايت درايت بر عهده گرفت و به سر منزل مقصود رساند. اين دوران بسيار مهمّ و مغتنم بود; زيرا حاكمان جائر اموى و عباسى تا حدود زيادى به خود مشغول گشتند و در صدد رفع مشكلات بسيار خود بودند و فرصت كامل و كافى براى رسيدگى دقيق و همه جانبه به فعاليتهاى اصلاحى امام صادق(عليه السلام) نداشتند و اين بهترين موقعيت بود تا آن امام حكيم به اصلاح كژيها و انقلاب فرهنگى در انديشه ها و باورها بپردازد و زير بناى فكرى و اعتقادى خلل ناپذيرى براى نهضت هاى فكرى و انقلابى، بيش از پيش فراهم سازد. طومار بنى اميه در سال 132 هجرى برچيده شد و روزگار بنى عباس فرا رسيد. زوال امويان به تدريج صورت گرفت و بنابراين، از سالها قبل از سال 132 مى توان نشانه هايى بر آن يافت و درست است كه دوره 18 ساله از امامت امام صادق(عليه السلام) در عصر اموى (يعنى از 114 تا 132) روزگار سقوط و ضعف و زوال ناميده شود. همچنين قوّت و استوارى عباسيان نيز به يك باره انجام نشد و اندك اندك واقع گرديد. پس اگر دوره 16 ساله از امامت امام صادق(عليه السلام) در عصر عباسى (يعنى از 132 تا 148) زمان اضطراب و دگرگونى و نوپايى ناميده شود رواست; چه آنكه عباسيان حدود پنج قرن و به طور دقيق تا سال 656 هجرى حكمرانى كردند. در عصر امامت امام صادق ـ كه جان خوبان به فداى خاك پايش ـ ، هشام بن عبدالملك (105 تا 125 هجرى) و وليد بن يزيد بن عبدالملك (125 تا 126 هجرى) و يزيد بن وليد بن عبدالملك (126 هجرى) و مروان بن محمّد (معروف به مروان حمار) (126 تا 132 هجرى) از سلسله اموى، و عبدالله بن محمد مشهور به سَفّاح (از 132 تا 137) و ابوجعفر منصور دوانيقى (137 تا 158 هجرى) از سلسله بنى عباس حاكم بودند. اين حاكمان كه در دشمنى با علويان و شيعيان و فسق و فجور مشترك بودند، به حسب اوضاع و احوال زمانه، با توجه به كميت و كيفيت مشكلات خود، برخوردهايى متفاوت و گاه متخالف با يكديگر نسبت به امام صادق(عليه السلام) از خود نشان مى دادند كه هدف همه آن رفتارها، چيزى جز كنترل و بلكه تضعيف موقعيّت آن امام بزرگوار نبود. البته در ظاهر، گاه اين خلفا به مدح و ثناى امام(عليه السلام) نيز مى پرداختند و ... امّا باطن و هدف چيز ديگر بود. در دوره امامت امام صادق(عليه السلام) (114ـ 148 هجرى) چهار تن از شيعيان برضدّ حكّام ستمگر زمان قيام كردند كه هدف و طرحى مكتبى و الهى داشتند. آنان مورد تأييد و پشتيبانى پنهانى امام صادق(عليه السلام) قرار گرفتند اما در ظاهر امام(عليه السلام) با آنان ارتباطى نداشت. قيام زيد بن على(عليه السلام) در سال 122 هجرى و قيام يحيى بن زيد در سال 125 هجرى در دوره اموى و قيام محمّد معروف به نَفْس زكيّه در سال 145 هجرى و قيام ابراهيم بن عبدالله (شهيد باخمرى) در همان سال (145 هجرى) در دوره عباسى واقع شد. هر چهار قيام به شكستِ ظاهرى و شهادت رهبران آن (چهار شيعى حسينى) انجاميد امّا دو قيام اوّل، مردم را هر چه آگاهتر كرد و مقدمات زوال حكومت اموى را هر چه بيشتر فراهم نمود و دو قيام ديگر به مردم اميد بخشيد و امّت ستمگران را درهم شكست. يكى ديگر از ويژگيهاى عصر امامت امام صادق(عليه السلام)، جنگ عقايد و نهضتها و انقلابهاى فكرى و اعتقادى بود; از جمله زنديق ها كه منكر خدا و دين و پيغمبر بود و گرايش مادّى داشت، ابن ابى العَوجاء بود. فقهايى چون ابوحنيفه دين را بر اساس نظر شخصى خود و رأى و قياس ناروا بيان مى كردند و حكم مى دادند. تصوّف و متصوّفه نيز در اين عصر سعى داشتند كه اسلام را وارونه جلوه دهند و انحرافاتى داشتند. در اين دوران بازار قرآن و تفسير قرآن بر اساس آراء شخصى و ذوق و گرايشهاى گروهى رواج بسيار داشت و همچنين بحث هاى كلامى مثل جبر و اختيار بشدّت و به وسيله متكلّمان گوناگون مطرح مى گرديد.

خورشيد هدايت

در اين عصرِ پُرفتنه، كه اشاره اى به آن شد، امام صادق(عليه السلام) در برابر همه انحرافها و شيطنت ها و نادانى ها ايستاد و چراغى فروزان فراروى حقّ طلبان گرديد و راه را از بيراه باز شناساند و با ايمان و عمل صالح خود به شيعيان و آزادگان درس زندگى آموخت و شور و نشاط و اميد به حياتِ سازنده اسلامى بخشيد. امام صادق(عليه السلام) در اين عصر چند كار مهمّ و اساسى انجام داد: الف ـ باتهذيب نفس واخلاق اسلامى وانسانى خود، چهره نورانى انسان تربيت شده اسلام وقرآن رابه همگان نشان داد و الگو شد. به طورى كه مالك بن انس مى گويد:«ما رَأَتْ عَينٌ وَ لا سَمِعَت اُذُنٌ وَ لا خَطَر عَلى قَلْبِ بَشَر اَفْضَلَ مِنْ جَعْفَر بن مُحَمّد» و يا شهرستانى صاحب «الملل و النحل» كه از سنّيان متعصّب است مى گويد: «هُوَ ذُو عِلم عَزيزو أدب كامل في الحِكمة و زهد في الدّنيا وَ وَرَع تامٍّ عَنِ الشّهوات....» مالك بن انس ـ يكى از امامهاى چهارگانه اهل سنّت ـ مى گويد جعفربن محمّد از عباد و زهاد بزرگى بود كه براستى از خدا خشيت دارند. من در سفر حجّ همراه امام صادق(عليه السلام) بودم. آنگاه كه به ميقات رسيد، هنگام پوشيدن لباس احرام و گفتن تلبيه، ذكر معروف «لَبَّيك اللّهمّ لَبَّيك» ديگران به صورت عادى و معمولى لبيك گفتند، امّا حال امام صادق(عليه السلام) منقلب و دگرگون بود و هر چه مى خواست ذكر بگويد، صدا در گلويش ناتمام مى ماند و نزديك بود كه به زمين بيفتد. مالك مى گويد جلو رفتم و گفتم: اى فرزند رسول الله! راه و چاره ديگرى نيست، هر طور شده لبيك بگوييد. امام صادق(عليه السلام) فرمود: «اى فرزند ابى عامر! چگـونه به خود جرأت دهم و لبيك بگويم؟! لبّيك گفتن; يعنى خدايا! تو مرا به آنچه مى خوانى با كمال سرعت اجابت مى كنم و آمـاده در خدمتم. امّا من چگـونه چنين بگويم و خود را بنده آماده به خدمت خدا بشمـارم؟! اگر در جوابم گفتـه شود «لا لبّيـك» چه كنـم؟!» ب ـ با علم الهى و فراوان خود آنچنان به نورافشانى در مورد تفسير قرآن، فقه، كلام، حديث و... پرداخت كه جاحظ ـ سنّى متعصّب و ضدّ شيعه ـ اعتراف مى كند كه: «جعفربن محمّد، الّذي مَلاََ الدُّنيا علمُهُ و فِقْهُهُ...» امام(عليه السلام) به تعليم حقايق اسلام و تبليغ مسأله امامت و ولايت، بيان احكام دين و تفسير صحيح آيات قرآن پرداخت و در اين موضوع ها و مسائل ديگر به پرورش شاگردانى بسيار همّت گماشت كه معروف است تعداد آنها به چهار هزار نفر مى رسيد. به عنوان نمونه، به ذكر چند تن از شاگردان برجسته آن امام همام(عليه السلام) اكتفا مى شود: 1 ـ اَبان بن تَغْلِب; از اصحاب امام سجاد، باقر و صادق(عليهم السلام) كه از آنان احاديث بسيار نقل كرده است. امام باقر(عليه السلام) به او فرمود: «اِجْلِسْ في المدينة و اَفْتِ الناسَ فإنّي اُحِبُّ اَنْ يُرى في شيعتي مِثْلُكَ» «در مسجد مدينه بنشين و فتوا بده، چه آنكه من دوست دارم در بين شيعيان افرادى چون تو ديده شوند.»امام صادق(عليه السلام) نيز به او فرمود: با اهل مدينه بحث كن; زيرا دوست دارم شخصى مثل تو از روات در ميان مردم باشد. ابان بن تغلب، فقيه و محدث بود و در علوم قرآن نيز تخصص داشت. امام صادق(عليه السلام) بسيار به او احترام مى گذاشت و هرگاه به حضور حضرت(عليه السلام) مى رسيد، دستور مى داد متّكايى بياورند تا بر آن تكيه كند و وى را در آغوش مى گرفت و... . 2 ـ بُرَيد بن معاويه عِجْلى; از اصحاب امام صادق و امام باقر(عليهما السلام) و در نزد آنان محترم و با عظمت بود و روايات بسيارى از آن بزرگواران نقل كرده است. او از شش نفرى است كه به فقيه ترين مردم در عصر خود معروف شدند. امام صادق(عليه السلام) به بريدبن معاويه وعده بهشت داد و او را از مخبتين (متواضعان و خاشعان) و از اوتاد زمين و اَعلام دين شمرد. 3 ـ ابو حمزه ثمالى; نامش ثابت بن دينار بود. او محضر امام سجاد، امام باقر، امام صادق و امام كاظم(عليهم السلام) را درك كرد و ثقه و مورد اعتماد بود. همين ابوحمزه، دعاى معروف سحرهاى ماه مبارك رمضان را از امام سجاد(عليه السلام) نقل كرده است. 4 ـ زرارة بن اعين، از اصحاب امام صادق(عليه السلام) كه فقيه، محدث و متكلم بود. شهرتاو بيشتر در فقه است و تقريباً در همه ابواب فقه از او روايت نقل شده است. امام صادق(عليه السلام) به او وعده بهشت داد و فرمود: اگر زراره نبود، احاديث پدرم به زودى از بين مى رفت. 5 ـ حمران بن أعين; برادر زراره و از اصحاب امام باقر و امام صادق(عليهما السلام) بود كه امام صادق(عليه السلام) در حقّ او فرمود: «حمران مؤمنى است از اهل بهشت كه در دين خود شك نكرد هرگز! هرگز! هرگز!» 6 ـ جابر بن يزيد جُعفى; از اصحاب امام باقر و امام صادق(عليهما السلام) بود و فقط از امام صادق(عليه السلام) هفتاد هزار حديث نقل كرد. امام صادق(عليه السلام) به او دستور داد كه اظهار ديوانگى و جنون كند، او نيز چنين كرد. بعد از چند روز از طرف هشام بن عبدالملك به والى كوفه فرمان صادر شد كه شخصى به نام جابر در كوفه است او را دستگير كن و سر از تنش جدا كن و براى من بفرست. مردم به والى گفتند او مرد عالم و فاضلـى است امـا بعد از برگشت از سفر حجّ ديوانه شـده و در ميدان شهر بر نى سوار مى شود و با كودكان بازى مى كند! والى وقتى كه خودش جابر را در چنان حالى ديد گفت: شكر خدا را كه دست مرا به خون جابر آلوده نكرد. 7 ـ مُعَلّى بن خُنَيس; از اصحاب مورد توجّه امام صادق(عليه السلام) بود. داود بن على، والى مدينه از طرف منصور، خليفه عباسى، از معلى بن خنيس خواست كه شيعيان را به او معرفى كند، امّا معلّى اظهار بى اطلاعى كرد. او را تهديد به قتل كردند گفت: به خدا قسم اگر شيعيان امام صادق(عليه السلام) در زير پاى من هم باشند پاى خود را از زمين بر نمى دارم تا مرا به قتل برسانيد. وقتى داود، معلّى را دستگير و زندانى كرد و خواست بكشد معلّى گفت چون طلبكاران بسيار و نيز مال فراوان دارم مى خواهم با مردم سخن بگويم. معلّى دراجتماع مردم گفت: مردم! هرچه پول، خانه، غلام و... ازمن برجاى مى ماند شاهد باشيدكه متعلّق به جعفربن محمّد(عليهما السلام) است. معلّى بن خُنيس به شهادت رسيد و امام صادق(عليه السلام) وقتى آگاهى يافت بسيار ناراحت شد و تا صبح در مسجد بود و در آخر شب داود را نفرين كرد و هنوز سر از سجده بر نداشته بود كه صداى فرياد و ضجّه بلندشد كه مردم مى گفتند: داود بن على مُرد. 8 ـ محمّد بن على بن نُعمان بجلى كوفى معروف به «مؤمن الطاق»; از اصحاب امام صادق(عليه السلام) و متكلّمى زبردست بود. او مناظرات بسيارى در مسائل كلامى با افراد گوناگون; از جمله ابو حنيفه داشت. 9 ـ هشام بن حكم; از اصحاب امام صادق(عليه السلام) و متكلّمى توانا بود و مباحثات و مناظرات بسيارى در مسائل كلامى; از جمله امامت داشت. او تا سال 197 زنده بود. امام صادق(عليه السلام) به دليل توانايى او دستور داد كه به مباحثه و مناظره بپردازد: «يا هِشام لا تَكادُ تَقَعْ تلَوِي رِجْلَيكَ، إذا هَمَمتْ بِالأرْض طِرْتَ، مِثلُك فَلْيُكَلِّم النّاس. فاتّقِ الزلّةَ، و الشّفاعةُ مِن وَرائِها إن شاءَالله». 10 ـ مُفَضَّل بن عمر; از اصحاب امام صادق(عليه السلام) بود كه رساله وى درباره توحيد، موجود و معروف است. مفضّل بن عمر روزى در مسجد النبى نشسته بود كه ابن ابى العوجاء ـ مادّى معروف ـ آمد و با يكى از همفكران خود به گفتگو پرداخت. اين دو نفر به نفى نبوت حضرت محمّد(صلى الله عليه وآله) پرداختند و در آخر، ابن ابى العوجاء گفت به نظر من اساساً خدايى نيست و طبيعت قائم به ذات است...! مفضل بن عمر برآشفت و به آنها گفت: اى دشمنان خدا، چه مى گوييد؟ ابن ابى العوجاء كه مفضل را نمى شناخت گفت: تو كيستى؟ اگر متكلّمى بيا روى اصول و مبانى كلامى بحث كنيم، اگر سخن درستى بگويى مى پذيريم و اگر اهل كلام نيستى با تو سخنى نداريم. اگر هم از اصحاب امام صادق(عليه السلام) هستى كه او هرگز برآشفته و غضبناك نمى شود. او چنان به سخنان ما گوش مى دهد كه مى پنداريم سخن ما را پذيرفته است امّا بعد از اتمام كلام ما آنچنان حرفهاى ما را اِبطال مى كند كه قدرت انكار نداريم و هيچ راه فرارى نمى يابيم. اگر تو از اصحاب جعفربن محمّدى، مثل او با ما رفتار كن. مفضّل بعد از اين واقعه، خدمت امام صادق(عليه السلام) رسيد و امام نيز مطالب بسيارى درباره توحيد فرمودند و مفضّل نوشت. ج ـ تأييد، راهنمايى و پشتيبانى قيام هاى شيعى بر ضدّ امويان، و عباسيان كه ذكر شد. به عنوان نمونه شهيد اوّل در كتاب قواعد در باب امر به معروف و نهى از منكر تصريح كرده است كه قيام زيد بن على بن الحسين(عليهما السلام) براى امر به معروف و نهى از منكر و با اذن امام صادق(عليه السلام) بود.(543) امام صادق(عليه السلام) فرمود: خدا عمويم زيد را رحمت كند، اگر پيروز مى شد به عهدش وفا مى كرد و مردم را به رهبرى شخصى برگزيده از اهل بيت(عليهم السلام)دعوت مى كرد و آن شخص من هستم. د ـ مبارزه با ستمگران و دعوت مردم به مبارزه از كارهاى اساسى حضرت صادق(عليه السلام)بود. در اين مورد، مصاديق فراوان است كه به چند مورد اكتفا مى شود: امام صادق(عليه السلام)يونس بن يعقوب را از يارى ظالمان حتّى در ساختن مسجد نيز نهى كرد. روزى منصور خليفه عباسى از امام صادق(عليه السلام) پرسيد: «يا أبا عبدالله! لِمَ خلق الله الذُبابَ؟ فقال: لِيُذِلَّ بِهِ الجبابرةَ». از امام صادق(عليه السلام) روايات بسيارى داريم كه: مردم را از مراجعه به ستمگران و حَكَم قرار دادن آنها و پذيرش داورى آنان نهى مى كند; مثلاً مى فرمايد: «مَنْ تَحاكَمَ إلَيهم ـ السّلطان و القضاة ـ في حقٍّ أو باطل، فإنّما تحاكم إلى الطّاغوت». امام(عليه السلام) سعى مى كرد خود نيز به دربار منصور نرود مگر آنكه او را مجبور مى كردند. روزى منصور به امام(عليه السلام) گفت: چرا مثل ديگران به ديدار ما نمى آيى؟! امام(عليه السلام) فرمود: «لَيْسَ لَنا ما نَخافك مِن أجَلِهِ وَ لا عِنْدَك مِن أمْر الآخِرَة ما نَرجوك لَه وَ لا أنت في نعمة فَنُهَنّيَكَ وَ لا تَراها نقمةً فَنُعَزِّيكَ بِها، فما نصنع عندك؟». و نيز امام(عليه السلام) فرمود: «الفقهاء اُمناء الرّسل، فاذا رأيتم الفقهاء قد ركبوا إلى السلاطين فاتّهموهم». و همچنين امام صادق(عليه السلام) فرمود: «بُنِىَ الإسلام على الخمس على الصلوة و الزكوة و الحجّ و الصّوم و الولاية، قال زرارة فقلت: أىّ شىء مِنْ ذلك أفضل؟ فقال: الولاية أفضل لأنّها مفتاحينّ والوالي هو الدليل عليهنّ».

مسأله تقيّه

امام صادق(عليه السلام) هر چند قطعاً با حكام ستمگر اموى و عباسى به شدّت مبارزه مى كرد امّا به دليل اوضاع خفقان و استبدادى آن دوران، رعايت نهايت احتياط، تقيّه و پنهان كارى را نيز مى نمود. به اين جهت دشمنان در برابر او درمانده و حيران بودند; زيرا از طرفى مى دانستند كه امام(عليه السلام) بر ضدّ آنان فعاليت هاى دامنه دار و گسترده اى دارد و از طرف ديگر نمى توانستند سند و مدركى بر عليه آن امام بزرگوار(عليه السلام) ارائه كنند. منصور خليفه ستمگر عباسى كه سرانجام امام صادق(عليه السلام) را مسموم و شهيد كرد، درباره اين نكته (مبارزه پنهانى امام صادق(عليه السلام)) تعبيرى دارد كه بسيار گويا و آموزنده است:او مى گويد: «هذا الشَّجي مُعْتَرِضٌ فِي الحَلْقِ...»; «جعفر بن محمّد مثل استخوانى است كه راه گلو را بسته، نه مى توان آن را فرو برد، و نه مى توان آن را بيرون افكند!»و اين عبارت، بيانگر شدّت درماندگى و بيچارگى ستمگر مقتدر و جبّارى چون منصور دوانيقى است كه از زيرك ترين و محتاط ترين خلفاى عباسى بشمار مى رود و بيش از بيست سال حكومت كرد. دقّت در واقعه ذيل، اصل مبارزه امام صادق(عليه السلام) و نيز مسأله تقيّه و اوضاع خفقان آور و تاريك آن عصر را روشن مى كند: پس از شكست ظاهرى قيام محمّد نَفْس زكيّه و قيام ابراهيم بن عبدالله بن حسن و شهادت آن دو بزرگوار، شخصى نزد منصور دوانيقى رفت و گفت: جعفربن محمّد، مُعَلّى بن خُنَيس را فرستاده تا از شيعيان مال و سلاح جمع آورى كند، براى آنكه بر ضدّ تو قيام نمايد. منصور كه سخت خشمگين و ناراحت شده بود به والى مدينه دستور داد كه امام صادق(عليه السلام) را نزد او بفرستد. وقتى امام صادق(عليه السلام) به دربار رسيد، منصور گفت: شنيده ام مُعَلّى براى تو سلاح جمع آورى مى كند و تصميم دارى بر ضدّ من قيام كنى! امام(عليه السلام) فرمود: اين تهمت است. منصور گفت: سوگند بخور كه اين افتراست. امام(عليه السلام) به خدا سوگند خورد. منصور گفت: به «طلاق» و «عتاق» قسم بخور! امام صادق(عليه السلام) با شگفتى پرسيد: به خدا سوگند خوردم، نمى پذيرى و مى خواهى سوگندهايى كه بدعت و ضلالت است، ياد نمايم؟! منصور گفت: در نزد من ادعاى علم و فضل مى كنى؟! امام صادق(عليه السلام) فرمود: در حالى كه ما معدن علم و حكمتيم، چرا چنين ادّعايى نكنم؟! منصور خليفه ستمگر دستور داد كسى را كه بر ضدّ امام گزارش داده بود آوردند. او آمد و شهادت داد كه جعفر بن محمّد به جمع مال و سلاح براى قيام بر عليه منصور، مشغول است. امام صادق(عليه السلام) فرمود: آيا قسم مى خورى؟ او گفت: آرى و شروع كرد به سوگند خوردن: قسم به خدايى كه جز او خدايى نيست! قسم به خداى حىّ قيومِ... . امام صادق(عليه السلام) فرمود: عجله نكن! به اين صورتى كه من مى گويم سوگند ياد كن! منصور گفت: مگر سوگند او چه ايرادى دارد كه نمى پذيرى؟! امام صادق(عليه السلام) فرمود: خداوند، بزرگ و صاحب حيا و كرم است و در عقوبت كسى كه او را به صفات كماليه مى ستايد و وى را رَحيم و كريم مى شمارد، تعجيل نمى كند. بعد امام صادق(عليه السلام) فرمود: به اين ترتيب سوگند بخور: «از حول و قوّه الهى بيرون گردم و در حول و قوّه خودم وارد شوم اگر چنين نباشد!» آن مرد نادان و خبرچين، به صورتى كه امام(عليه السلام) فرموده بود، سوگند خورد و فوراً افتاد و مُرد و به عذاب الهى گرفتار گرديد! از امام صادق(عليه السلام) روايات بسيارى درباره تقيّه، ضرورت تقيّه، مواضع تقيّه و مواردى كه تقيّه حرام است، ذكر شده است; از جمله: «قال الإمام جعفربن محمّد الصادق(عليهما السلام): المؤمن مجاهد; لأنّه يجاهد أعداءالله عزّوجلّ في دولة الباطل بالتقيّة، و في دولة الحقّ بالسيف».

/ 43