عرفان اسلامی جلد 10

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عرفان اسلامی - جلد 10

حسین انصاریان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

2 ـ طلبه‏اى فقير براى رفع نيازمندى خود به آن‏جناب رجوع كرد ، آن حضرت به او وعده كمك داد ، در بين نماز عشاى آن شب ، ستمگرى بى‏رحم با خنجرى تيز به فرزند جوان سيد حمله‏ور شد و سر او را از بدن جدا كرد ، فرداى آن روز براى تشييع جنازه تمام شهر نجف تعطيل شد ، سيد بزرگوار به دنبال جنازه فرزندش حركت كرد ، آن طلبه مى‏گويد : من هم در تشييع شركت داشته و درد خود را فراموش كرده بودم عبور جنازه به رهگذرى تنگ افتاد كه جاى عبور دو سه نفر بيشتر نبود ، ناگهان با سيّد بزرگوار كه داغى سنگين بر جگرش نشسته بود مواجه شدم ، بدون اين كه كسى بفهمد كمك لازم را نسبت به من رعايت فرمود ، از قدرت صبر و حوصله و مقاومت و بردبارى آن حضرت تعجب كردم كه با چنين مصيبت سنگينى چگونه آرامش و حلم خود را حفظ كرده است ؟ ! !

آرى ، تجلّى ايمان و قدرت معرفت و اوصاف حسنه در اولياى الهى چنان قوى است كه هيچ حادثه‏اى نمى‏تواند بين آنان و بين حقايق حجاب شود !

  • با مهرش از دام علايق دل گسستم در عرصه باغ ابد پرواز كردم ديدى درآمد يوسف جانم از اين چاه ديدى كه چون رنج خمارم ديد ساقى ديدى كه لطفش حاجت ما را روا كرد داد اختيار نفس سركش را بدستم

  • وز شهپر جان اين قفس درهم شكستم وز دام پر پيچ و خم گردون بجستم وز مكر اخوان حسود تن برستم داد از كرم جامى زصهباى الستم داد اختيار نفس سركش را بدستم داد اختيار نفس سركش را بدستم

3 ـ عربى خشن و بى‏سواد به محضر مقدس سيد آمد و با تندى از آن حضرت طلب كمك كرد ، آن جناب با كمال متانت به او فرمود : اكنون چيزى در بساط من براى كمك به تو نيست ، عرب به آن حضرت پرخاش كرد و ناسزا گفت و در عين خشم و غضب خانه سيد را ترك كرد .

چند روزى از اين ماجرا گذشت ، سيد در شب تاريك و در حال تنهايى به در خانه عرب رفته و دق الباب كرد ، همسر عرب به پشت درآمد و گفت : كيست ؟

سيد فرمود : ابوالحسنم ، اگر آقاى شما در خانه هست به او بگوييد چند لحظه‏اى با او كار دارم ، زن پيغام آن مرد بزرگ را رساند ، عرب به در خانه آمد و با سيد با تندخويى برخورد كرد ، سيد اجازه ورود خواست ، به تلخى به سيد اجازه ورود داد ، سيد پس از چند لحظه ، كمك قابل توجهى به او نمود و از نداشتن آن روز عذرخواهى كرد ، عرب از خواب غفلت بيدار شد ، خنجرى آورد و به سيد گفت : يا با پاى كفشدار بر صورتم بگذار يا با اين خنجر سينه‏ام را مى‏شكافم ، سيد آنچه اصرار كرد ، عرب نپذيرفت براى حفظ جان عرب آهسته به صورتش پاى گذاشت آن گاه از خانه او رفت ! !

آرى ، مردان خدا جز به ياد خدا و براى خدا و به دستور خدا زندگى نمى‏كنند و هيچ علتى بين آنان و محبوبشان نمى‏تواند حايل گردد .

/ 215