شارح « مثنوى » مىگويد[325] :پس از آن كه جلال الدين اين مطلب را بيان مىكند كه در دنيا اغلب پيكارها و ستيزهجويىها ناشى از خود دوستى افراطى و نفس پرستى است و اگر انسان بتواند نفس خود را مهار كند نه با كسى دشمنى خواهد داشت و نه كسى به او خصومت خواهد ورزيد ، اين اعتراض را متذكر مىشود كه اگر اين اصل صحيح بود ، چرا پيامبران الهى دشمنان فراوان داشتند ، با اين كه آنان بدون ترديد نفس خويش را به كلّى از پا در آورده بودند .جلال الدين به اين اعتراض پاسخ بسيار عالى مىدهد و مىگويد : شما گمان مبريد كه خصومت با پيامبران دشمنى با آنها بوده است ، مثلاً براى آن بوده است كه پيامبران مانع زندگى آنها بودند ، يا پيامبران لذايذ آنها را از دستشان مىگرفتند ، يا پيامبران خون ناحقى مىريختند ، يا پيامبران قيافه زشتى داشتند ، هيچ يك از اينها علت دشمنى با پيامبران نبوده است ، بلكه بايد ببينيم كه پيامبران مطابق دستورهاى الهى چه مىگفتند ؟آنان مىگفتند : موجوديّت انسانى در خور و خواب و خشم و شهوت خلاصه نمىشود .آنان مىگفتند : موجوديّت انسانى در تنفس و جنبش حيوانى پايان نمىپذيرد .آنان مىگفتند : اين موجود بزرگ داراى گوهر روحانى است كه او را مىتواند از تمام طبيعت بالاتر برده و به مقامى برساند كه جزئى از ابديت گردد و در بارگاه الهى از هر گونه مادّه و ماديات گام فراتر نهد .براى به ثمر رسيدن چنين موجوديّت بايستى نفس و خواستههاى آن را محدود كرد و بايستى در روابط افراد با يكديگر عدالت ورزيد ، بايستى رابطه بندگى را ميان خود و خدا برقرار ساخت .چون اين مقررات مخالف هوا و هوسهاى حيوانى بوده و از زندگانى بىخيال و ناخود آگاه آنان جلوگيرى مىكرد ، لذا مردم به دشمنى با پيامبران برمىخاستند ، اين دشمنى در حقيقت با شخص پيامبران نبوده است ، بلكه آنان نمىخواستند شهوات چند روزه خود را رها كنند و به اصطلاح ، ساده لوحان بىخبر نمىخواستند نقد را به نسيه بفروشند ، در نتيجه آنان با تكامل و رهسپار شدن به ابديت و سعادت مطلق خويش در نبرد بودند ، به همين جهت است كه جلال الدين مىگويد : دشمن خود بودهاند آن منكران زخم بر خود مىزدند ايشان چنان زخم بر خود مىزدند ايشان چنان زخم بر خود مىزدند ايشان چنان