در غبار غم از اين وحشت سرا افتادهام سايه پرورد بهشتم از چه گشتم صيد خاك جاى در بستان سراى عشق مىبايد مرا پاى مال مردمم از نارسايىهاى بخت خوار ناچيزم مرا در بوستان مقدار نيست لب فرو بستم رهى بىروى گلچين وا بمير در فراق هم نوايان از نوا افتادهام[3] نور مهتابم كه در ويرانهها افتادهام تيره بختى بين كجا بودم كجا افتادهام عندليبم از چه در ماتم سرا افتادهام سبزه بىطالعم در زير پا افتادهام اشك بىقدرم زچشم آشنا افتادهام در فراق هم نوايان از نوا افتادهام[3] در فراق هم نوايان از نوا افتادهام[3]