حلقه آن در شدنم آرزوست چند بهر ياد پريشان شوم خاك درش بوده سرم سالها تا كه به جان خدمت جانان كنم بهر تماشاى سراپاى او ديدهام از فرقت او شد سفيد مرغ دلم در قفس تن بمرد بر در لب قفل خموشى زدم سوى خموشان شدنم آرزوست بر در او سر زدنم آرزوست خاك در او شدنم آرزوست باز هواى وطنم آرزوست دامن جان بر زدنم آرزوست ديده سراپا شدنم آرزوست بويى از آن پيرهنم آرزوست بال و پر و جان زدنم آرزوست سوى خموشان شدنم آرزوست سوى خموشان شدنم آرزوست