خاك من زنده به تأثير هواى لب توست وه كه گر بر سر كوى تو شبى روز كنم پاى مىپيچم و چون پاى دلم مىپيچد چه كنم دست ندارم به گريبان اجل گر سخن گويم مِنْ بعد شكايت باشد خار سوداى تو آويخت در دامن دل ننگم آيد كه به اطراف گلستان گذرم[13] سازگارى نكند آب و هواى دگرم غلغل اندر ملكوت افتد از آه سحرم بار مىبندم و از بار فرو بستهترم تا به تن در زغمت پيرهن جان بدرم ور شكايت كنم از دست تو پيش كه برم ننگم آيد كه به اطراف گلستان گذرم[13] ننگم آيد كه به اطراف گلستان گذرم[13]