میرزا جواد آقا ملکی مردی از ملکوت نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
ظهر برگشتم. تا وارد شدم، خبر دادند كه حاج ميرزا جواد آقا جوياى احوال شما شدهاند.چون از كسالت وى اطلاع داشتم بدون هيچ معطلى و با عجله به خدمتشان رفتم. چون وارد اتاق او شدم، صحنهاى ديدم كه حيرتم را بسيار كرد. حاج ميرزا جواد آقا به حمام رفته، خضاب بسته و پاك و مطهر در بستر نشسته بود. بهطور ظاهر منتظر بود تا اذان ظهر بگويند و نماز بخوانند امّا انتظار ايشان بيش از اين مقدار بود؛ چرا كه در چهره وى لحظهشمارى براى «ديدار» و انتظار «لقا» به چشممىخورد.لحظات اوّليه ديدار فرا رسيد، در بستر شروع به اذان و اقامه كرد. با گفتن هر جملهاى، بهجت بيشتر و آرامش افزونترى به سراغش مىآمد. به دنبال آن، دعاى تكبيرات افتتاحيّه را ترنم كرده، دو دست را براى گفتن تكبيرةالاحرام بالا مىبرد كه گويى درهاى آسمان براى ورود او گشوده شد. لبهايش حركت كرد و دستها به لرزش افتاد و با آخرين كلام اولين ديدار حاصل شد؛ «اللّه اكبر».مرغ روحش از بدن پاكش به سوى عالم قدس پرواز كرد و همچون گذشته با نماز به معراج رفت. عارف بزرگ روزگار با معراجى فجر آفرين و شادىبخش پلكان ملكوت را طى كرد و به بلنداى جاودانگى رسيد؛ چرا كه آن روز براى او «عيد قربان» بود و هنگام «ديدار»؛ ديدارى كه در پى آن هر روز «نوروز» است و هر زمان وقت شادى و سرور.(1)