میرزا جواد آقا ملکی مردی از ملکوت نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
و كامى شيرين از تواضع و فروتنى در پيشگاه خداوند به سراغمان مىآيد.عبد صالح و وارسته خداوند، دفتر عمر خويش را مىگشايد و آن را از هرگونه خير، علم و عمل محكم و استوار تهى معرف مىكند. شاخسار وجودش را در زمستانى سرد و يخبندان مىبيند كه هيچ شكوفه عمل صالح بر آن نروييده است.خود را با زبانى بسته، رويى سياه، قلبى تاريك و اعضايى گستاخ در پيشگاه خداوند مىيابد. در حالى كه هر لحظه بيم آن مىرود كه خداى رحمان و رحيم، وى را مخاطب قرار داده، بگويد:«اى بنده پست! چه چيزى تو را به پروردگار و مربى بخشندهات، گستاخ كرد؟ چه چيزى تو را بر سرور و سرپرست بردبارت جرأت بخشيد و جرى كرد، نمىخواهى از صورت سياه شدهات شرم كنى كه با پروردگار نور بخشت روبه روشوى؟نمى خواهى از زبان دروغگويت كه با معبود راستگويت به سخن ايستاده است، شرم كنى؟ از حمله لشگريان پر قدرت و چيرهاش نمىترسى؟ كه تو را به جرم شرك و كفر دستگير كنند و به پيشگاه قدس جلال او برند چرا كه او نسبت به شريك بىنيازترين بى نيازان است.»اين پرسشهاى سهمگين بسان آتشفشانى سخت از اعماق جان بر تمامى وجودش سرازير شده، لرزه بر اندامش مىافكند. چشمانش ياراى اشاره و زبانش توان گفتار ندارد؛ از تمام عمر و ريزش رحمت خداوند سخن گفته، بر بخششهاى بزرگ و نعمتهاى بىكران و پى در پى