1- ذوالفكل - یکصد موضوع، پانصد داستان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

یکصد موضوع، پانصد داستان - نسخه متنی

علی اکبر صداقت

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

1- ذوالفكل

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

چون عمر يكى از پيامبران بنام (اليسع ) به پايان رسيد، در صدد برآمد كسى را بجانشينى خود منصوب نمايد.

از اين جهت مردم را جمع كرده و گفت :

هر يك از شما كه تعهد كند سه كار را انجام دهد من او را جانشين خود
گردانم :

روزها را روزه و شبها را بيدار باشد و خشم نكند. جوانى كه نامش ‍ (عويديا) بود و در نظر مردم
منزلتى نداشت برخاست و گفت :

من اين تعهد را مى پذيرم . روز ديگر باز همان كلام را تكرار كرد فقط همين
جوان قبول كرد. اليسع او را بجانشينى خود منصوب داشت تا اينكه از دنيا رفت .

خداوند آن جوان را كه همان ذوالفكل بود به نبوت (566) منصوب فرمود. شيطان درصدد برآمد تا او را غضبناك
سازد و برخلاف تعهد وادارش كند. شيطان به يكى از شياطين به نام (ابيض ) گفت برو او را بخشم بياور.

ذوالفكل شبها نمى خوابيد و وسط روز اندكى مى خوابيد. ابيض صبر كرد تا او بخواب رفت . به نزدش آمد و
فرياد زد بمن ستم شد حق مرا از ظالم بگير!

فرمود:


برو او را نزدم بياور، گفت :

از اينجا نمى روم .

ذوالفكل انگشتر خود را به او داد تا نزد ظالم ببرد و او را بياورد. ابيض انگشتر را گرفت و رفت ؛ و فردا
آمد و فرياد زد مظلوم و ظالم به انگشتر تو توجهى نكرد و همراه من نيامد!

دربان ذوالفكل به او گفت :

بگذار بخوابد كه ديروز و ديشب نخوابيده !

ابيض ‍ گفت :
نمى گذارم بخوابد بمن
ستم شده است .

ذوالفكل نامه اى نوشت و به ابيض داد تا به ستمگر بدهد و او بيايد. روز سوم تا ذوالفكل بخواب رفت باز
ابيض آمد و او را بيدار كرد. ذوالفكل دست ابيض را گرفت در گرماى بسيار شديد كه اگر گوشت را در برابر
آفتاب مى گذارند پخته مى شد، به راه افتادند. اما هيچ غضب نكرد.

ابيض ديد كه نتوانست او را به خشم آورد از دست ذوالفكل فرار كرد و رفت (567).

2 - زورمند كيست ؟

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى پيامبر صلى الله عليه و آله از محلى عبور مى كردند. در راه به جمعيتى برخورد مى نمود كه در بين
آنها مرد با قدرت و نيرومندى در حال زورآزمايى بود، و سنگ بزرگى را كه مردم آن را سنگ زورمندان و وزنه
قهرمانان مى ناميدند از روى زمين بلند مى كرد. تماشاگران با مشاهده زورآزمايى ورزشكار، او را تحسين
و تشويق مى كردند.

پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد:

اين اجتماع مردم براى چيست ؟

عده اى ، وزنه بردارى آن قهرمان را به
عرض رسانده و گفتند:

شخصى در اينجا زورآزمايى مى كند.

فرمود:


به شما بگويم مرد قوى و قهرمان كيست ؟

قهرمان كسى است كه اگر شخصى به او دشنام داد غضب نكند و
تحمل نموده ، و برنفس غلبه كرده و بر شيطان نفس پيروز گردد(568)

3 - يك نصيحت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

شخصى به پيامبر صلى الله عليه و آله عرض كرد:

مرا علم بياموز و از دستورات دينى آگاه فرما.

فرمود:


برو
و هرگز غضب مكن .

آن مرد در حاليكه مى گفت :

به همين سخن اكتفاء مى كنم ، به سوى طايفه خود بازگشت .

وقتى به قوم خود رسيد مشاهده كرد كه نزاعى بين آنها روى داده و سلاح در دست گرفته اند و در برابر
يكديگر صف آرائى كرده اند. او هم لباس نبرد را بر تن كرد و به سوى ياران خود رفت .
اما ناگهان به ياد سخن پيامبر صلى الله عليه و آله افتاد كه از او خواسته بود خشمگين نشود.

سلاح را بر
زمين انداخت و به سوى دشمنان قوم خود رفت و گفت :

جنگ و خونريزى نفعى ندارد، من از مال خود هر چه
بخواهيد به شما پرداخت مى كنم !

آنها متنبه شده و گفتند:

هر چه كه مورد اختلاف واقع شده بود ما به اين گذشت و چشم پوشى سزاوارتر هستيم
. بالاخره به همين وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله ، اختلاف بزرگى را حل كرد(569).

/ 259