2 - منصور دوانقى - یکصد موضوع، پانصد داستان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

یکصد موضوع، پانصد داستان - نسخه متنی

علی اکبر صداقت

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

2 - منصور دوانقى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

( منصور دوانقى ) دومين ( خليفه عباسى ) ، مشهور به بخل و امساك بود. او براى صله و جايزه ندادن به
ادبا و شعراء اول به شاعر مى گفت :

اگر قبلا كسى اين اشعار را از حفظ داشته باشد يا ثابت شود كه شعر از
شاعر ديگرى است ، نبايد انتظار جايزه داشته باشى .

اگر شاعر شعرش مال خودش بود، به وزن طومار شعرش پول مى كشيد، و به او مى داد! تازه خودش به قدرى خوش
حافظه بود، كه شعر شاعر را حفظ مى كرده و براى شاعر مى خوانده ، و غلامى خوش حافظه داشته كه او هم شعر
را در جا حفظ مى كرده و سپس رو به شاعر مى كرد و مى گفت :

اين شعر را گفتى نه تنها من بلكه اين غلام من آن
را حفظ دارد، و اين كنيز كه در پس ‍ پرده نشسته نيز آن را حفظ دارد، سپس به اشاره خليفه ، كنيزك هم كه
سه بار از شاعر و خليفه و غلام شنيده بود، قصيده را از اول تا آخر مى خواند و شاعر بدون دريافت چيزى با
تعجب و دست خالى بيرون مى رفت !!

روزى ( اصمعى ) شاعر توانا و مشهور كه از وضع بخل منصور به تنگ آمده بود اشعارى با كلمات مشكل ساخت و
بر روى ستون سنگى شكسته اى نوشت ، و با تغيير لباس و نقاب زده به صورت عشاير كه جز دو چشمش پيدا نبود،
نزد منصور آمد و با لحنى غريبانه گفت :

قصيده اى سروده ام ، اجازه مى خواهم آن را بخوانم .

منصور مانند هميشه توضيحات را براى او داد، و اصمعى هم قبول كرد و شروع به خواندن قصيده پر از الفاظ
عجيب و غريب و لغات ناماءنوس و جملات غامض پرداخت تا قصيده به پايان رسيد،(146) منصور با همه دقت و
غلام و كنيز با همه هوش سرشار نتوانستند اشعار را حفظ كنند، و براى اولين بار فرو ماندند.

سرانجام منصور گفت :

اى برادر عرب معلوم مى شود كه شعر را خودت گفتى ، طومار شعرت را بياور تا به وزن
آن جايزه بدهم .

اصمعى گفت :
من كاغذى پيدا نكردم روى ستون سنگى نوشتم ، روى بار شترم هست و آن را آورد. منصور در شگفت
ماند كه اگر تمام موجودى خزانه را در يك كفه ترازو بريزند، با آن برابرى نمى كند، چكار كند؛ با هوشى
كه داشت گفت :

اى عرب تو اصمعى نيستى ؟ او نقاب از چهره اش برداشت ، همه ديدند او اصمعى است .(147)

3 - بخيلهاى عرب

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

گفته شده :
بخليهاى عرب چهار نفرند.

اول

حطيئة است ، گويند:

روزى عرب درب خانه خود ايستاده بود و
عصائى در دست داشت . شخصى از آنجا مى گذشت ، به او رسيد و گفت :

اى حطيئة من مهمان توام ، حطيئه اشاره به
عصا نمود و گفت :

اين را براى پذيرائى مهمانان مهيا نموده ام !

دوم

حميدار قط است ، گويند:

روزى جمعى را مهمان نمود و به آنان خرماخورانيد بعد از خوردن خرماها،
آنها را سرزنش مى كرد كه چرا بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم ْهسته اى خرما را خورديد!!

سوم

( ابوالاسواد دئلى ) است ، گويند:

روزى يك دانه خرما به فقيرى داد و فقير گفت :

خدا در بهشت به تو يك
دانه خرما بدهد. ابوالاسواد هم گفت :

اگر به بينوايان چيزى بدهيم ، خودمان از آنها درمانده تر شويم !

چهارم

( خالد بن صفوان ) است ، گويند:

هرگاه درهمى به دستش ‍ مى آمد مى گفت :

اى پول چقدر گردش كرده
اى و پرواز نمودى كه به دستم رسيدى ، اكنون به صندوق افكنم و زندانيت به طول مى انجامد. آنگاه پول را
در صندوق مى افكند و قفل بر آن مى زد.

به وى گفتند:
چرا انفاق نمى كنى و حال آنكه ثروت تو خيلى زياد است ؟

در جواب مى گفت :
ادامه روزگار
بيشتر است .(148)

/ 259