2 - توصيف زيبائى - یکصد موضوع، پانصد داستان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

یکصد موضوع، پانصد داستان - نسخه متنی

علی اکبر صداقت

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

2 - توصيف زيبائى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در زمان پيامبر دو نفر بنام هيث و ماتع در مدينه زندگى مى كردند. اين دو آدمهاى هرزه اى بودند و
همواره سخنان زشت مى گفتند و مردم را مى خنداندند و عفت كلام را مراعات نمى كردند.

روزى اين دو نفر با يكى از مسلمانان سخن مى گفتند و رسول خدا صلى الله عليه و آله در چند قدمى آنها،
سخن آنها را مى شنيد كه مى گفتند:

هنگامى كه به شهر طائف هجوم برديد و آنجا را فتح نموديد، در آنجا در
كمين دختر عيلان ثقفى باش ، او را اسير كرده و براى خود نگه دار كه او زنى خنده رو، درشت چشم ،
جاافتاده ، كمر باريك و قد كشيده است ، هرگاه مى نشيند با شكوه جلوه مى كند و هرگاه سخن مى گويد، سخنش
دلربا و جاذب است ، رخ او چنين و پشت رخ او چنان است و...!

با اين توصيفات آن مسلمان را تحريك كردند، پيامبر فرمود:

من گمان ندارم كه شما از مردانى كه ميل جنسى
به زنان دارند باشيد، بلكه به گمانم شما افراد سفيهى كه ميل جنسى ندارند باشيد (يعنى عنين )، از اين
رو زيبائيهاى زنان را (بدون آن كه خود لذت ببريد) به زبان مى آوريد (و موجب آلودگى ديگران مى شويد).

آنگاه پيامبر آنها را از مدينه به سرزمين ( غرابا ) تبعيد كرد، آنها فقط در هفته ، روز جمعه براى
خريد غذا و لوازم زندگى ، حق داشتند به مدينه بيايند.(698)

3 - لذت مناجات

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

غلامى بود كه با خواجه و مالك خود قرار داده بود كه روزى يك درهم به خواجه بدهد و شب هر جائيكه بخواهد
برود.

خواجه روزى مدح غلامش را نزد جمعى نمود، يكى گفت :

شايد اين غلام قبرها را مى كند و كفن مى دزدد و مى
فروشد و اين درهم را به تو مى دهد.
خواجه مغموم شد و شب چون غلام اجازه رفتن را گرفت در پى غلام آمد، ديد غلام از شهر بيرون رفته و وارد
قبرستان شد. وارد قبر وسيعى شد، و لباس سياه پوشيده و زنجير برگردان انداخته ، روى بر خاك مى مالد و
با مولاى حقيقى راز و نياز مى كند و از مناجات لذت مى برد.

خواجه چون اين را ديد گريان شد و بر سر قبر تا صبح نشسته و غلام تمام شب را مشغول عبادت و راز و نياز
بود.

چون صبح شد عرض كرد:

خدايا مى دانى كه خواجه ام يك درهم مى خواهد و من ندارم توئى فرياد رس محتاجان ؛
چون مناجات تمام شد نورى در هوا پيدا شد و درهمى از نور به دست غلام آمد.
خواجه چون چنين بديد آمد و غلام را در برگرفت .

غلام اندوهناك شد و گفت :

خدايا پرده ام را ديدى و رازم
را كشف كردى ، جانم را بگير. همان دم جان سپرد. خواجه مردم را خبر داد و جريان را نقل كرد و او را در
همان قبر دفن نمود.(699)

/ 259