4 - مست حق شناس شد
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم( ذوالنون مصرى ) گويد:وقتى از شهر مصر بيرون آمدم تا ساعتى در صحرا سيرى كنم . بر كنار رود نيل راهمى رفتم و به آب نگاه مى كردم . ناگاه عقربى ديدم كه با سرعت مى آمد. گفتم :
به كجا خواهد رفت ؟ چون به لب
آب رسيد غورباغه اى بر لب آب آمده بود و آن عقرب بر پشت او نشست و غورباغه شناكنان حركت كرد. گفتم :حتما سرى در اين قضيه است ، خود را بر آب زدم و به تعجيل از آب گذشتم و به كنار آب آمدم .ديدم غورباغه به خشكى رسيد و عقرب از پشت او به خشكى آمد. من دنبالش مى رفتم ، تا به زير درختى رسيدم ،
مردى را ديدم كه در زير سايه درخت خفته بود و مارى سياه قصد او كرده بود كه او را نيش بزند، كه ناگاه
عقرب بيامد و نيشى بر پشت مار زد و او را هلاك كرد.پس عقرب آمد به لب آب ، بر پشت غورباغه نشست و از اين طرف به آن طرف آب رفت .من متحير ماندم و گفتم :حتما اين مرد يكى از اولياى الهى است ، خواستم پاى او را ببوسم اما نگاه كردم
ديدم جوانى مست است ، تعجبم بيشتر شد. صبر كردم تا جوان از خواب مستى بيدار شد.چون بيدار شد مرا كنار خود ديد، متعجب شد و گفت :اى مقتداى اهل زمانه بر سر اين گناهكار آمده اى و
اكرام فرموده اى ؟!گفتم :
از اين حرفها نزن ، نگاه به اين مار كن . چون مار را ديد دست بر سر خود زد و گفت چه اتفاقى افتاده
است ؟ تمام قضيه عقرب و غورباغه و مار را نقل كردم چون اين لطف حق را درباره خودش بشنيد و ديد:روى به آسمان كرد و گفت :اى كه لطف تو با مستان چنين است با دوستان چگونه خواهد بود؟پس در رود نيل غسلى كرد و روى به محل خود نهاد و به مجاهدت مشغول شد، و كارش به جائى رسيد كه بر هر
بيمارى دعا مى خواند شفا مى يافت .(294)
5 - حق شناسى ابوذر
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمابوذر وقتى شنيد پيامبرى در مكه مبعوث شده ، به برادرش انيس گفت :بيا برو و اخبارى از او برايم بياور.برادر به مكه آمد و توصيف پيامبر صلى الله عليه و آله را برايش نمود. ابوذر گفت :آتش قلب مرا خاموشنكردى ، خود مهياى سفر شد و به مكه آمد و در گوشه اى از مسجد خوابيد تا روز سوم به هدايت على عليه
السلام مخفيانه بر پيامبر صلى الله عليه و آله وارد شد و سلام كرد.پيامبر صلى الله عليه و آله از نام و احوالش پرسيد، او سر حال خودش را گفت و مسلمان شد. پيامبر صلى
الله عليه و آله فرمود:
به محل خود بازگرد و در مكه توقف مكن زيرا مى ترسم بر تو ستمى روا بدارند.گفت :
بخدائى كه جانم در دست اوست در جلو چشمان مردم مكه فرياد مى كشم و به آواز بلند اظهار اسلام مى
كنم .از همانجا به ( مسجد الحرام ) آمد و صدا بلند كرد و شهادتين را گفت . مردم مكه به طرف او حمله آوردند
و آنقدر او را زدند كه بى حال روى زمين افتاد. عباس عموى پيامبر صلى الله عليه و آله او را ديد خود را
بر روى او انداخت و گفت :مردم واى بر شما مگر نمى دانيد اين مرد از طايفه غفار است ، و ايشان در سفر شام سر راه شمايند، و به
اين كلمات او را نجات داد.روز دوم كه حال ابوذر بهتر شد، باز ابوذر اظهار اسلام را نمود و مردم او را كتك مفصلى زدند. عباس سبب
شد تا او از زير كتكهاى مردم نجات يابد، و او به محلش بازگشت .(295)