3 - دام شيطان
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيميكى از شاگردان ( آية الله شيخ مرتضى انصارى ) مى گويد:در دورانى كه در نجف اشرف نزد شيخ به تحصيلمشغول بودم ، شبى شيطان را در خواب ديدم كه بندها و طنابهاى متعددى در دست داشت .از شيطان پرسيدم اين بندها براى چيست ؟ گفت :
اينها را به گردن مردم مى اندازم و آنها را به سمت خويش
مى كشم و به دام مى اندازم .روز گذشته يكى از طنابهاى محكم را به گردن شيخ انداختم و او را از اتاقش تا اواسط كوچه اى كه منزل
شيخ در آن است كشيدم ، ولى افسوس كه از دستم رها شد و برگشت .صبح نزد شيخ آمدم و خواب شب گذشته را برايش نقل كردم ، فرمود، شيطان راست گفته است ، زيرا آن ملعون
ديروز مى خواست كه مرا فريب دهد كه با لطف خدا از دستش گريختم .ديروز پول نداشتم و اتفاقا چيزى در منزل لازم شد، با خود گفتم يك ريال از مال امام زمان عليه السلام
نزدم موجود است و هنوز وقت صرفش نرسيده ، آن را به عنوان قرض برمى دارم و سپس اداء خواهم كرد.يك ريال را برداشتم و از منزل خارج شدم ، همينكه خواستم آن چيز مورد نياز را بخرم ، با خود گفتم :از
كجا كه من بتوانم اين قرض را بعدا اداء كنم ؟ در همين ترديد بودم كه ناگهان تصميم گرفتم به منزل
برگردم . چيزى نخريدم و به خانه برگشتم و آن پول را سر جاى خودش گذاشتم .(301)
4 - غذاى خليفه !
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمروزى در مجلس ( هارون الرشيد ) (پنجمين خليفه عباسى ) كه جمعى از اشراف حاضر بودند صحبت از بهلول وديوانگى او شد. هنگام خوردن غذا، سفره سلطنتى پهن شد، يك ظرف غذاى مخصوص در جلو هارون گذارند.هارون غذاى خود را به يكى از غلامان داد و گفت :اين غذا را براى بهلول ببر، تا شايد بهلول را جذب خود
كند.وقتى غلام غذا را نزد بهلول كه در خرابه اى نشسته بود گذاشت ، ديد چند سگ در چند قدمى ، لاشه الاغى را
دارند مى درند و مى خورند.بهلول غذا را قبول نكرد و به غلام گفت :اين غذا را نزد آن سگها بگذار، غلام گفت :اين غذاى مخصوص خليفه
بوده و به احترام تو، برايت فرستاده است ، توهين به مقام خليفه نكن .بهلول گفت :
آهسته سخن بگو كه اگر سگها هم بفهمند، از اين غذا نمى خورند (چه آن كه اموال در تصرف خليفه
حلال و حرامش معلوم نيست ).(302)
5 - عقيل
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمروزى ( عقيل ) برادر ( امام على ) عليه السلام از حضرتش درخواست كمك مالى كرد و گفت :من تنگدستممرا چيزى بده .حضرت فرمود:
صبر داشته باش تا ميان مسلمين تقسيم كنم ، سهميه ترا خواهم داد. عقيل اصرار ورزيد، امام
به مردى گفت :دست عقيل را بگير و ببر در ميان بازار، بگو قفل دكانى را بشكند و آنچه در ميان دكان است
بردارد. عقيل در جواب گفت :مى خواهى مرا به عنوان دزدى بگيرند.امام فرمود:
پس تو مى خواهى مرا سارق قرار دهى كه از بيت المال مسلمين بردارم و به تو بدهم ؟عقيل گفت :
پيش معاويه مى رويم ، فرمود:خود دانى عقيل پيش معاويه رفت و از او تقاضاى كمك كرد. معاويه
او را صد هزار درهم داد و گفت :بالاى منبر برو بگو على عليه السلام با تو چگونه رفتار كرد و من چه كردم
.عقيل بر منبر رفت و پس از سپاس و حمد خدا گفت :مردم من از على عليه السلام دينش را طلب كردم مرا كه
برادرش بود رها كرد و دينش را گرفت ، ولى از معاويه درخواست نمودم مرا بر دينش مقدم داشت .(303)