4 شرور - عدل الهی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عدل الهی - نسخه متنی

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خلاصه :

از بحث طولاني و شايد خسته كننده اي كه در اين بخش داشتيم ، پاسخ اشكال تبعيضها و تفاوتها بدين نحو خلاصه مي شود :

1. جهان هستي با يك سلسله نظامات و قوانين ذاتي و لا يتغير اداره مي شود و به موجب آن هر شي ء و هر پديده ، مقام و مرتبه و موقع خاصي دارد ، تغيير و تبديل را در آن راه نيست .

2. لازمه نظام داشتن هستي ، وجود مراتب مختلف و درجات متفاوت براي هستي است و همين مطلب منشأ پيدايش تفاوتها و اختلافها و پيدايش نيستيها و نقصها است .

3. تفاوت و اختلاف ، آفريده نمي شود ، بلكه لازمه ذاتي آفريدگان مي باشد ، و اين پندار خطاست كه كسي گمان كند آفريدگار ، ما بين موجودات ، تبعيضي روا داشته است .

4. آنچه نقض بر عدالت يا حكمت مي تواند باشد ، تبعيض است نه تفاوت ، و آنچه در جهان وجود دارد تفاوت است نه تبعيض .

4 شرور

بحثي در سه جهت :

آنچه تا كنون بحث كرديم درباره تبعيضها و تفاوتها بود . همچنانكه قبلا گفتيم ايرادات و اشكالهاي مربوط به " عدل الهي " در چند قسمت است : تبعيضها ، فناها و نيستيها ، نقصها و كمبودها ، آفتها . قبلا وعده داديم كه از اين چهار نوع ايراد ، قسمت اول را تحت عنوان " تبعيضها " مورد بحث قرار دهيم
و سه قسمت ديگر را تحت عنوان " شرور " . اكنون كه از بحث درباره تبعيضها فارغ شديم وارد بحث شرور مي شويم . پاسخي كه حكما به مسأله شرور داده اند شامل سه قسمت است :

الف . ماهيت شرور چيست ؟ آيا بديها و شرور ، اموري وجودي و واقعي هستند يا اموري عدمي و نسبي ؟

ب . خواه و شرور ، وجودي باشند
و خواه عدمي ، آيا خيرات و شرور ، تفكيك پذيرند و يا تفكيك ناپذير ؟ و بر فرض دوم كه تفكيك ناپذيرند آيا مجموع جهان با همه نيكيها و بديها خير است يا شر ؟ يعني آيا خيرات بر شرور فزوني دارند و يا شرور جهان بر خيرات آن فزوني دارند ؟

و يا هيچكدام بر ديگري فزوني ندارد بلكه متساويند ؟

ج . خواه شرور ، وجودي باشند و خواه عدمي ، و نيز خواه از خيرات ، تفكيك پذير باشند و خواه تفكيك ناپذير ، آيا آنچه شر است واقعا شر است و جنبه خيريت در آن
نيست ، يعني لااقل پايه و مقدمه يك يا چند خير نيست ؟ يا اينكه در درون هر شري خير و بلكه خيراتي مستتر است ، هر شري مولد يك يا چند خير است ؟ در قسمت اول ، پاسخ " ثنويه " كه براي هستي ، دو نوع مبدأ قائل شده اند داده مي شود ، و با افزودن قسمت دوم ، ايراد ماترياليستها كه شرور را اشكالي بر حكمت الهي دانسته اند ، و هم ايراد كساني كه با اشكال شرور ، عدل الهي را مورد خرده گيري قرار داده اند جواب داده مي شود . قسمت سوم بحث ، نظام زيبا و بديع جهان هستي را جلوه گر مي سازد و مي توان آن را پاسخي مستقل ، ولي اقناعي ، يا مكملي مفيد براي پاسخ اول دانست .

سبك و روش ما :

ما با استفاده از همان مطالبي كه حكماي اسلام در اين بحث آورده اند ، با سبك و طرحي نو به پاسخگويي شبهه شرور پرداخته ايم . جوابي كه در اين كتاب عرضه مي كنيم شامل همان عناصري است كه در كتب فلسفه اسلامي - مخصوصا كتابهاي صدر المتألهين - در پاسخ اشكال شرور ذكر گرديده است و هر دو پاسخ از لحاظ ماهيت يكي است .

تفاوت پاسخ ما و پاسخ آنان ، در شيوه خاصي است كه ما اتخاذ كرده ايم و اين از آن جهت است كه ما مسأله " شرور " را از نظر " عدل الهي " مورد مطالعه قرار داده ايم ، در حالي كه معمول حكماء اسلام اين بوده كه اين مسأله را در بحث توحيد و رد شبهه ثنويه و يا در مسأله " عنايت و علم الهي " و اينكه نحوه تعلق قضاء الهي به شرور چگونه است مطرح كنند ،و چون از اين ديدگاه مخصوص ، آن را مورد مطالعه قرار داده اند پاسخ آنها بطور مستقيم متوجه رد شبهه " دوگانگي مبدأ " و يا نحوه تعلق قضاء الهي به شرور است ، فقط بطور غير مستقيم مي توان از آن در بحث " عدل الهي " نيز استفاده كرد .

مسأله دوگانگي هستي :

اساس شبهه " ثنويه " و طرفداران آنها - چنانكه قبلا هم بدان اشاره شد - اين است كه چون هستيها در ذات خود دو گونه اند : هستيهاي خوب و هستيهاي بد ، ناچار بايد از دو گونه مبدأ صدور يافته باشند تا هر يك از بديها و خوبيها به آفريننده اي جداگانه تعلق داشته باشد . در واقع ثنويه خواسته اند خدا را از بدي تبرئه كنند ، او را به
شريك داشتن متهم كرده اند . در نظر ثنويه ، كه جهان را به دو قسمت نيك و بد تقسيم كرده اند و وجود بديها را زائد بلكه زيانبار مي دانند و قهرا آنها را نه از خدا بلكه از قدرتي در مقابل خدا مي دانند ، خداوند همچون آدم با حسن نيت ولي زبون و ناتواني است كه از وضع موجود رنج مي برد
و به آن رضايت نمي دهد ولي در برابر رقيب شرير و بدخواهي قرار دارد كه بر خلاف ميل او فسادها و تباهيها ايجاد مي كند . " ثنويه " نتواسته اند اعتقاد به قدرت نامتناهي و اراده مسلط خدا و قضا و قدر بي رقيب او را توأم با اعتقاد به حكيم بودن و عادل بودن و خير بودن خدا حفظ كنند .

ولي اسلام در عين اينكه خدا را مبدأ هر وجود و داراي رحمت پايان ناپذير و حكمت بالغه مي داند ، به اراده توانا و قدرت مقاومت ناپذير او نيز خدشه وارد نمي كند ، همه چيز را مستند به او مي كند ، حتي شيطان و اغواي او را . از نظر اسلام ، مسأله شرور به شكل ديگري حل مي گردد و آن اين است
كه مي گويد با اينكه در يك حساب ، امور جهان به دو دسته نيكيها و بديها تقسيم مي گردد ولي در يك حساب ديگر ، هيچگونه بدي در نظام آفرينش وجود ندارد ، آنچه هست خير است و نظام موجود نظام احسن است ، و زيباتر از آنچه هست امكان ندارد .

اينگونه پاسخگوئي به مسأله " شرور " از لحاظ عقلي ، متكي به فلسفه خاصي است كه در آن ، مسائل وجود و عدم بطور عميقي مورد دقت قرار مي گيرد . پاسخي كه اين فلسفه به " ثنويه " مي دهد اين است كه " شرور " موجودهاي واقعي و اصيلي نيستند تا به آفريننده و مبدأي نيازمند باشند .

اين مطلب را به دو بيان مي توان تقرير كرد : عدمي بودن شر ، نسبي بودن شر . با توضيح اين دو مطلب ، شبهه دوگانگي هستي بكلي رفع مي شود .

شر ، عدمي است :

يك تحليل ساده نشان مي دهد كه ماهيت " شرور " ، عدم است ، يعني بديها همه از نوع نيستي و عدمند . اين مطلب ، سابقه زيادي دارد . ريشه اين فكر از يونان قديم است . در كتب فلسفه ، اين فكر را به يونانيان قديم و خصوصا افلاطون نسبت مي دهند ، ولي متأخران آن را بيشتر و بهتر تجزيه و تحليل كرده اند ، و ما چون اين مطلب را صحيح و اساسي مي دانيم در اينجا در حدودي كه متناسب با اين كتاب است طرح مي كنيم و مقدمه از خوانندگان محترم ضمن پوزشخواهي از سنگيني مطلب ، درخواست مي كنيم اندكي شكيبايي به خرج دهند و كوشش كنند كه مقصود را دريابند .

فكر مي كنيم مطلب ارزش دارد كه مورد دقت قرار گيرد ، و البته سعي خواهيم كرد كه حتي الامكان بيان مطلب ساده تر باشد . مقصود كساني كه مي گويند " شر عدمي است " اين نيست كه آنچه به نام " شر " شناخته مي شود وجود ندارد ، تا گفته شود اين خلاف ضرورت است ، بالحس و العيان مي بينيم كه كوري و كري و بيماري و ظلم و ستم و جهل و ناتواني و مرگ و زلزله و غيره وجود دارد ، نه مي توان منكر وجود اينها شد و نه منكر شر بودنشان ، و هم اين نيست كه چون شر ، عدمي است پس شر وجود ندارد ، و چون شري وجود ندارد پس انسان وظيفه اي ندارد زيرا وظيفه انسان مبارزه با بديها و بدها و تحصيل خوبيها و تأييد خوبها است ، و چون هر وضعي خوب است و بد نيست ، پس بايد به وضع موجود هميشه رضا داد و بلكه آن را بهترين وضع ممكن دانست .

در قضاوت عجله نكنيد ، نه مي خواهيم منكر وجود كوري و كري و ستم و فقر و بيماري و غيره بشويم و نه مي خواهيم منكر شريت آنها بشويم و نه مي خواهيم سلب مسؤوليت از انسانها بكنيم و نقش انسان را در تغيير جهان و تكميل اجتماع ناديده بگيريم .

تكاملي بودن جهان - و بالخصوص انسان - و رسالت انسان در سامان دادن آنچه بر عهده اش گذاشته شده است جزئي از نظام زيباي جهان است . پس سخن در اينها نيست ، سخن در اين است كه همه اينها از نوع " عدميات " و " فقدانات " مي باشند و وجود اينها از نوع وجود " كمبودها " و " خلاها " است و از اين جهت شر هستند كه خود ، نابودي و نيستي و يا كمبودي و خلا هستند ، و يا منشأ نابودي و نيستي و كمبودي و خلاند ، نقش انسان در نظام تكاملي ضروري جهان ، جبران كمبودها و پر كردن خلاها و ريشه كن كردن ريشه هاي اين خلاها و كمبودهاست . اين تحليل اگر مورد قبول واقع شود ، قدم اول و مرحله اول است ، اثرش اين است كه اين فكر را از مغز ما خارج مي كند كه شرور را كي آفريده است ؟ چرا بعضي وجودات خيرند و بعضي شر ؟ روشن مي كند كه آنچه شر است از نوع هستي نيست بلكه از نوع خلا و نيستي است ، و زمينه فكر ثنويت را كه مدعي است هستي ، دو شاخه اي و بلكه دو ريشه اي است از ميان مي برد . اما از نظر عدل الهي و حكمت بالغه ، هنوز مراحل ديگري داريم كه بعد از طي اين مرحله بايد آنها را طي كنيم .

خوبيها و بديها در جهان ، دو دسته متمايز و جدا از يكديگر نيستند آنطوري كه مثلا جمادات از نباتات ، و نباتات از حيوانات جدا هستند و صفهاي خاصي را بوجود مي آورند . اين خطا است كه گمان كنيم بديها يك رده معيني از اشياء هستند كه ماهيت
آنها را بدي تشكيل داده و هيچگونه خوبي در آنها نيست ، و خوبيها نيز به نوبه خود ، دسته اي ديگرند جدا و متمايز از بديها . خوبي و بدي آميخته بهمند ، تفكيك ناپذير و جدا ناشدني هستند . در طبيعت ، آنجا كه بدي هست خوبي هم هست ، و آنجا كه خوبي هست همانجا بدي نيز وجود دارد . در طبيعت ، خوب و بد چنان با هم سرشته و آميخته اند كه گويي با يكديگر تركيب شده اند اما نه تركيبي شيميايي ، بلكه تركيبي عميق تر و لطيف تر ، تركيبي از نوع تركيب وجود و عدم . وجود و عدم در خارج دو گروه جداگانه را تشكيل نمي دهند .

عدم ، هيچ و پوچ است و نمي تواند در مقابل هستي ، جاي خاصي براي خود داشته باشد ، ولي در جهان طبيعت كه جهان قوه و فعل ، و حركت و تكامل ، و تضاد و تزاحم است همانجا كه وجودها هستند عدمها نيز صدق مي كنند .

وقتي از " نابينايي " سخن مي گوييم نبايد چنين انگاريم كه " نابينايي " شي ء خاص و واقعيت ملموسي است كه در چشم نابينا وجود دارد . نه ، " نابينايي " همان فقدان و نداشتن " بينايي " است و خود ، واقعيت مخصوصي ندارد .

خوبي و بدي نيز همچون هستي و نيستي است ، بلكه اساسا خوبي عين هستي ، و بدي عين نيستي است . هر جا كه سخن از بدي مي رود حتما پاي يك نيستي و فقدان در كار است . " بدي " يا خودش از نوع نيستي است و يا هستيي است كه مستلزم نوعي نيستي است ، يعني موجودي است كه خودش از آن جهت كه خودش است خوب است و از آن جهت بد است كه مستلزم يك نيستي است ، و تنها از آن جهت كه مستلزم نيستي است بد است نه از جهت ديگر . ما ، ناداني ، فقر و مرگ را بد مي دانيم .

اينها ذاتا نيستي و عدمند . گزندگان ، درندگان ، ميكروبها و آفتها را بد مي دانيم . اينها ذاتا نيستي نيستند ، بلكه هستيهايي هستند كه مستلزم نيستي و عدمند . " ناداني " فقدان و نبودن علم است . علم ، يك واقعيت و كمال حقيقي است ، ولي جهل و ناداني ، واقعيت نيست . وقتي مي گوييم : " نادان ، فاقد علم است " چنين معني نمي دهد كه وي صفت خاصي به نام " فقدان علم " دارد و دانشمندان آن صفت را ندارند . دانشمندان قبل از اينكه دانش بياموزند ، جاهلند ، زماني كه تحصيل علم مي كنند چيزي از دست نمي دهند ، بلكه منحصرا چيزي بدست مي آورند . اگر ناداني ، يك واقعيت حقيقي بود ، تحصيل علم چون همراه با از دست دادن ناداني است صرفا تبديل يك صفت به صفت ديگر مي بود ، درست مانند آنكه جسمي ، شكل و كيفيتي را از دست مي دهد و شكل و كيفيت ديگري پيدا مي كند . " فقر " نيز بي چيزي و ناداري است نه دارايي و موجودي . آنكه فقير است چيزي
را به نام ثروت فاقد است نه آنكه او هم به نوبه خود چيزي دارد و آن فقر است و فقير هم مانند غني از يك نوع دارايي بهره مند است ، چيزي كه هست غني داراي ثروت است و فقير داراي فقر . " مرگ " هم از دست دادن است نه بدست آوردن .

لذا جسمي كه صفت حيات را از دست مي دهد و به جمادي تبديل مي شود تنزل يافته است نه ترقي . اما گزندگان ، درندگان ، ميكروبها ، سيلها ، زلزله ها و آفتها از آن جهت بد هستند كه موجب مرگ يا از دست دادن عضوي يا نيرويي مي شوند يا مانع و سد رسيدن استعدادها به كمال مي گردند .

اگر گزندگان ، موجب مرگ و بيماري نمي شدند بد نبودند ، اگر آفتهاي نباتي موجب نابودي درختان يا ميوه آنها نمي شدند بد نبودند ، اگر سيلها و زلزله ها تلفات جاني و مالي ببار نمي آوردند بد نبودند . بدي در همان تلفات و از دست رفتن ها است .

اگر درنده را بد مي ناميم نه به آن جهت است كه ماهيت خاص آن ، ماهيت بدي است بلكه از آن جهت است كه موجب مرگ و سلب حيات از ديگري است . در حقيقت ، آنچه ذاتا بد است همان فقدان حيات است . اگر درنده وجود داشته باشد و درندگي نكند ، يعني موجب فقدان حيات كسي نشود ، بد نيست ، و اگر وجود داشته باشد و فقدان حيات تحقق يابد بد است . از نظر رابطه علت و معلولي ، غالبا همان فقدانات واقعي ، يعني فقر و جهل ، سبب اموري مانند ميكروب و سيل و زلزله و جنگ و غيره مي شوند كه از نوع بديهاي قسم دوم مي باشند ، يعني موجوداتي هستند كه از آن جهت بدند كه منشأ فقدانات و نيستيها مي شوند . ما در مبارزه با اين نوع از بديها بايد اول با بديهاي نوع اول مبارزه كنيم و خلاهايي از قبيل جهل و عجز و فقر را پر كنيم تا بديهاي نوع دوم راه پيدا نكند .

در مورد كارهاي اخلاقي و صفات زشت نيز جريان از همين قرار است . ظلم ، بد است زيرا " حق " مظلوم را پايمال مي كند . حق ، چيزي است كه يك موجود استحقاق آن را دارد و بايد آن را دريافت كند . مثلا علم براي انسان يك كمال است كه استعداد انساني ، آن را مي طلبد و به سوي آن رهسپار است و به همين دليل استحقاق آن را دارد .

اگر حق آموزش را از كسي سلب كنند و به او اجازه تعليم ندهند ظلم است و بد است ، زيرا مانع كمال و موجب فقدان شده است . همچنين ظلم براي خود ظالم نيز بد است از آن جهت كه با استعدادهاي عالي او مزاحمت دارد ، اگر ظالم ، غير از قوه غضبيه ، قوه اي مافوق آن نداشت ، ظلم براي او بد نبود بلكه ظلم براي او مفهوم نداشت .

اكنون كه دانسته شد بديها همه از نوع نيستي هستند . پاسخ " ثنويه " روشن مي گردد . شبهه ثنويه اين بود كه چون در جهان دو نوع موجود هست ، ناچار دو نوع مبدأ و خالق براي جهان وجود دارد . پاسخ اين است كه در جهان يك نوع موجود بيش نيست و آن خوبيها است ، بديها همه از نوع نيستي است و نيستي مخلوق نيست .

نيستي از " خلق نكردن " است نه از " خلق كردن " . نمي توان گفت جهان دو خالق دارد ، يكي خالق هستيها و ديگر خالق نيستيها . مثل هستي و نيستي مثل آفتاب و سايه است . وقتي شاخصي را در آفتاب نصب مي كنيم قسمتي را كه به سبب شاخص تاريك مانده و از نور آفتاب روشن نشده است " سايه " مي ناميم .

سايه چيست ؟ " سايه " ظلمت است ، و ظلمت چيزي جز نبودن نور نيست . وقتي مي گوييم نور از كانون جهان افروز خورشيد تشعشع يافته است نبايد پرسيد كه سايه از كجا تشعشع كرده و كانون ظلمت چيست ؟ سايه و ظلمت از چيزي تشعشع نكرده و از خود ، مبدأ و كانون مستقلي ندارد . اين است معني سخن حكما كه مي گويند : " شرور " مجعول بالذات نيستند ، مجعول بالتبع و بالعرض اند .

شر ، نسبي است :

آن صحيح باشد ، و همچنين بسيار صفتهاي ديگر ، و از آنجمله است كميت و مقدار . ولي كوچكي يا بزرگي ، صفتي نسبي است . وقتي يك جسم را مي گوييم كوچك است بايد ببينيم با مقايسه با چه چيز و يا نسبت به چه چيز آن را كوچك مي خوانيم .

هر چيزي ممكن است هم كوچك باشد و هم بزرگ ، بستگي دارد به اينكه چه چيز را معيار و مقياس قرار داده باشيم . مثلا يك سيب يا گلابي را مي گوييم كوچك است ، و يك سيب يا گلابي ديگر را مي گوييم بزرگ است .

در اينجا مقياس و معيار ، حجم سيبها و گلابيهاي ديگر است ، يعني سيب يا گلابي مورد نظر ، نسبت به ساير سيبها يا گلابيها كه مي شناسيم داراي حجمي كمتر و يا بيشتر است . يك هندوانه خاص را نيز مي گوييم كوچك است . اين نيز به مقياس ساير هندوانه ها است .

همين هندوانه اي كه ما آن را خيلي كوچك مي بينيم و مي خوانيم ، از آن سيب بزرگ بزرگتر است ، اما چون آن را با مقايسه با هندوانه ها مي سنجيم نه با سيبها ، مي گوييم كوچك است . حجم يك مورچه بسيار بزرگ كه از بزرگي آن انگشت حيرت به لب گرفته ايد و حجم يك شتر بسيار كوچك را كه از كوچكي آن در شگفتيد در نظر بگيريد ، مي بينيد شتر بسيار كوچك ميليونها برابر مورچه بسيار بزرگ است . چطور است كه " بسيار كوچك " از " بسيار بزرگ " بزرگتر است ؟ آيا اين تناقض است ؟ خير ، تناقض نيست . آن بسيار كوچك ، بسيار كوچك شترهاست و با مقياس و قالبي كه ذهن به حسب سابقه از شتر ساخته است بسيار كوچك است ، و آن بسيار بزرگ ، بسيار بزرگ مورچه هاست و با مقياس و قالبي كه ذهن به حسب سابقه از مورچه ساخته است بسيار بزرگ است . اين است معني اينكه مي گوييم : " بزرگي و كوچكي ، دو مفهوم نسبي اند " ولي خود كميت يعني عدد و مقدار - همانطور كه اشاره شد - امور حقيقي هستند .

اگر يك عده سيب داريم و في المثل عدد آنها " صد " است ، اين صد بودن ، يك صفت حقيقي است نه يك صفت مقايسه اي ، و همچنين اگر حجم آنها مثلا نيم متر مكعب است . عدد و مقدار از مقوله كم ، و كوچكي و بزرگي از مقوله اضافه اند . يك ، يا دو ، يا سه ، يا چهار . . . بودن اموري حقيقي هستند ، اما اول ، يا دوم ، يا سوم و يا چهارم . . . بودن اموري اضافي اند . خوب بودن يك قانون اجتماعي به اين است كه مصلحت افراد و مصلحت اجتماع را توأما در نظر بگيرد و حق جمع را بر حق فرد مقدم بدارد و آزاديهاي فرد را تا
بحث درباره نسبيت شريت وجوداتي است كه شرور ذاتي يعني اعدام از آنها ناشي مي شود ، مقصود نسبي بودن در مقابل حقيقي بودن است نه نسبي بودن در مقابل مطلق بودن كه بسياري از خيرات هم به اين معني نسبي مي باشند .

اكنون بايد ديد آيا بدي بدها يك صفت حقيقي است يا يك صفت نسبي ؟ قبلا گفتيم بدها دو نوعند : بدهايي كه خود اموري عدمي اند ، و بدهايي كه اموري وجودي اند اما از آن جهت بد هستند كه منشأ يك سلسله امور عدمي مي گردند
شروري كه خود عدمي هستند مانند جهل و عجز و فقر ، صفاتي حقيقي ( غير نسبي ) ولي عدمي هستند ، اما شروري كه وجودي هستند و از آن جهت بدند كه منشأ امور عدمي هستند ، مانند سيل و زلزله و گزنده و درنده و ميكروب بيماري ، بدون شك بدي اينها نسبي است .

از اينگونه امور ، آنچه بد است ، نسبت به شي ء يا اشياء معيني بد است . زهر مار ، براي مار بد نيست ، براي انسان و ساير موجوداتي كه از آن آسيب مي بينند بد است . گرگ براي گوسفند بد است ولي براي خودش و براي گياه بد نيست ، همچنانكه گوسفند هم نسبت به گياهي كه آن را مي خورد و نابود مي كند بد
است ولي نسبت به خودش يا انسان يا گرگ بد نيست . مولوي مي گويد :




  • زهرمار ، آن مار را باشد حيات
    پس بد مطلق نباشد در جهان
    بد به نسبت باشد اين را هم بدان



  • ليك آن ، مر آدمي را شد ممات
    بد به نسبت باشد اين را هم بدان
    بد به نسبت باشد اين را هم بدان



( 1 ) و از طرف ديگر وجود حقيقي هر چيز كه به آن خلق و ايجاد تعلق مي گيرد و وجود واقعي است ، وجود آن چيز براي خود است نه وجود آن براي اشياء ديگر . وجود هر چيز براي شي ء يا اشياء ديگر ، وجود اعتباري و غير حقيقي است
و جعل و خلق و ايجاد به آن تعلق نمي گيرد . به بيان ديگر : هر چيزي يك وجود في نفسه دارد و يك وجود لغيره ، و به عبارت صحيح تر : وجود هر چيزي دو اعتبار دارد : اعتبار في نفسه و لنفسه و اعتبار لغيره
اشياء از آن نظر كه خودشان براي خودشان وجود دارند حقيقي هستند و از اين نظر بد نيستند . هر چيزي خودش براي خودش خوب است ، اگر بد است براي چيز ديگر است . آيا مي توان گفت عقرب خودش براي خودش بد است ؟ گرگ خود براي خود بد است ؟

نه ، شك نيست كه وجود عقرب و گرگ براي خود آنها خوب است ، آنها از براي خود همانطور هستند كه ما براي خود هستيم . پس بد بودن يك شي ء در هستي في نفسه آن نيست ، در وجود بالاضافه آن است .

از طرف ديگر شكي نيست كه آنچه حقيقي و واقعي است وجود في نفسه هر چيز است ، وجودات بالاضافه ، اموري نسبي و اعتباري اند ، و چون نسبي و اعتباري اند واقعي نيستند ، يعني واقعا در نظام وجود قرار نگرفته اند و هستي واقعي ندارند تا از اين جهت بحث شود كه چرا اين وجود يعني وجود نسبي به آنها داده شده است . به عبارت ديگر هر چيز دو بار موجود نشده و

1. مولوي در اين بيت دو مطلب را با يكديگر مخلوط كرده است . يك مطلب اين است كه بدي ( البته بديهاي نوع دوم ) در وجود نسبي و قياسي اشياء است نه در وجود واقعي و في نفسه اشياء ، يعني هر چيزي خودش براي خودش خوب است ، اگر بد است براي چيز ديگر بد است ، چنانكه زهر مار براي مار خوب است
و براي ديگران بد است . در اينجا بايد گفت بد بودن زهر مار در وجود لغيره است نه در وجود لنفسه . مطلب ديگر اين است كه چيزي كه وجود او نسبت به همه چيز خير است آن چيز را " خير مطلق " گويند مانند واجب الوجود ، و اگر چيزي فرض شود كه نسبت به همه چيز بد باشد آن چيز را " شر مطلق " و " بد مطلق " بايد ناميد .

خير و شر نسبي در مقابل مطلق ، بدين معني است كه يك چيز نسبت به بعضي از چيزها - نه نسبت به همه چيز - خير يا شر باشد ، مانند اكثر اشياء جهان . مطلبي كه مولوي در اين دو بيت آورده مخلوطي است از دو مطلب . بيت اول ، مطلب اول را به ياد مي آورد و بيت دوم مطلب دوم را .

/ 136