خلاصه :
از بحث طولاني و شايد خسته كننده اي كه در اين بخش داشتيم ، پاسخ اشكال تبعيضها و تفاوتها بدين نحو خلاصه مي شود : 1. جهان هستي با يك سلسله نظامات و قوانين ذاتي و لا يتغير اداره مي شود و به موجب آن هر شي ء و هر پديده ، مقام و مرتبه و موقع خاصي دارد ، تغيير و تبديل را در آن راه نيست .2. لازمه نظام داشتن هستي ، وجود مراتب مختلف و درجات متفاوت براي هستي است و همين مطلب منشأ پيدايش تفاوتها و اختلافها و پيدايش نيستيها و نقصها است . 3. تفاوت و اختلاف ، آفريده نمي شود ، بلكه لازمه ذاتي آفريدگان مي باشد ، و اين پندار خطاست كه كسي گمان كند آفريدگار ، ما بين موجودات ، تبعيضي روا داشته است . 4. آنچه نقض بر عدالت يا حكمت مي تواند باشد ، تبعيض است نه تفاوت ، و آنچه در جهان وجود دارد تفاوت است نه تبعيض . 4 شرور
بحثي در سه جهت :
آنچه تا كنون بحث كرديم درباره تبعيضها و تفاوتها بود . همچنانكه قبلا گفتيم ايرادات و اشكالهاي مربوط به " عدل الهي " در چند قسمت است : تبعيضها ، فناها و نيستيها ، نقصها و كمبودها ، آفتها . قبلا وعده داديم كه از اين چهار نوع ايراد ، قسمت اول را تحت عنوان " تبعيضها " مورد بحث قرار دهيم و سه قسمت ديگر را تحت عنوان " شرور " . اكنون كه از بحث درباره تبعيضها فارغ شديم وارد بحث شرور مي شويم . پاسخي كه حكما به مسأله شرور داده اند شامل سه قسمت است :الف . ماهيت شرور چيست ؟ آيا بديها و شرور ، اموري وجودي و واقعي هستند يا اموري عدمي و نسبي ؟ب . خواه و شرور ، وجودي باشند
و خواه عدمي ، آيا خيرات و شرور ، تفكيك پذيرند و يا تفكيك ناپذير ؟ و بر فرض دوم كه تفكيك ناپذيرند آيا مجموع جهان با همه نيكيها و بديها خير است يا شر ؟ يعني آيا خيرات بر شرور فزوني دارند و يا شرور جهان بر خيرات آن فزوني دارند ؟ و يا هيچكدام بر ديگري فزوني ندارد بلكه متساويند ؟ج . خواه شرور ، وجودي باشند و خواه عدمي ، و نيز خواه از خيرات ، تفكيك پذير باشند و خواه تفكيك ناپذير ، آيا آنچه شر است واقعا شر است و جنبه خيريت در آن
نيست ، يعني لااقل پايه و مقدمه يك يا چند خير نيست ؟ يا اينكه در درون هر شري خير و بلكه خيراتي مستتر است ، هر شري مولد يك يا چند خير است ؟ در قسمت اول ، پاسخ " ثنويه " كه براي هستي ، دو نوع مبدأ قائل شده اند داده مي شود ، و با افزودن قسمت دوم ، ايراد ماترياليستها كه شرور را اشكالي بر حكمت الهي دانسته اند ، و هم ايراد كساني كه با اشكال شرور ، عدل الهي را مورد خرده گيري قرار داده اند جواب داده مي شود . قسمت سوم بحث ، نظام زيبا و بديع جهان هستي را جلوه گر مي سازد و مي توان آن را پاسخي مستقل ، ولي اقناعي ، يا مكملي مفيد براي پاسخ اول دانست .
سبك و روش ما :
ما با استفاده از همان مطالبي كه حكماي اسلام در اين بحث آورده اند ، با سبك و طرحي نو به پاسخگويي شبهه شرور پرداخته ايم . جوابي كه در اين كتاب عرضه مي كنيم شامل همان عناصري است كه در كتب فلسفه اسلامي - مخصوصا كتابهاي صدر المتألهين - در پاسخ اشكال شرور ذكر گرديده است و هر دو پاسخ از لحاظ ماهيت يكي است .تفاوت پاسخ ما و پاسخ آنان ، در شيوه خاصي است كه ما اتخاذ كرده ايم و اين از آن جهت است كه ما مسأله " شرور " را از نظر " عدل الهي " مورد مطالعه قرار داده ايم ، در حالي كه معمول حكماء اسلام اين بوده كه اين مسأله را در بحث توحيد و رد شبهه ثنويه و يا در مسأله " عنايت و علم الهي " و اينكه نحوه تعلق قضاء الهي به شرور چگونه است مطرح كنند ،و چون از اين ديدگاه مخصوص ، آن را مورد مطالعه قرار داده اند پاسخ آنها بطور مستقيم متوجه رد شبهه " دوگانگي مبدأ " و يا نحوه تعلق قضاء الهي به شرور است ، فقط بطور غير مستقيم مي توان از آن در بحث " عدل الهي " نيز استفاده كرد . مسأله دوگانگي هستي :
اساس شبهه " ثنويه " و طرفداران آنها - چنانكه قبلا هم بدان اشاره شد - اين است كه چون هستيها در ذات خود دو گونه اند : هستيهاي خوب و هستيهاي بد ، ناچار بايد از دو گونه مبدأ صدور يافته باشند تا هر يك از بديها و خوبيها به آفريننده اي جداگانه تعلق داشته باشد . در واقع ثنويه خواسته اند خدا را از بدي تبرئه كنند ، او را به شريك داشتن متهم كرده اند . در نظر ثنويه ، كه جهان را به دو قسمت نيك و بد تقسيم كرده اند و وجود بديها را زائد بلكه زيانبار مي دانند و قهرا آنها را نه از خدا بلكه از قدرتي در مقابل خدا مي دانند ، خداوند همچون آدم با حسن نيت ولي زبون و ناتواني است كه از وضع موجود رنج مي برد
و به آن رضايت نمي دهد ولي در برابر رقيب شرير و بدخواهي قرار دارد كه بر خلاف ميل او فسادها و تباهيها ايجاد مي كند . " ثنويه " نتواسته اند اعتقاد به قدرت نامتناهي و اراده مسلط خدا و قضا و قدر بي رقيب او را توأم با اعتقاد به حكيم بودن و عادل بودن و خير بودن خدا حفظ كنند .ولي اسلام در عين اينكه خدا را مبدأ هر وجود و داراي رحمت پايان ناپذير و حكمت بالغه مي داند ، به اراده توانا و قدرت مقاومت ناپذير او نيز خدشه وارد نمي كند ، همه چيز را مستند به او مي كند ، حتي شيطان و اغواي او را . از نظر اسلام ، مسأله شرور به شكل ديگري حل مي گردد و آن اين است
كه مي گويد با اينكه در يك حساب ، امور جهان به دو دسته نيكيها و بديها تقسيم مي گردد ولي در يك حساب ديگر ، هيچگونه بدي در نظام آفرينش وجود ندارد ، آنچه هست خير است و نظام موجود نظام احسن است ، و زيباتر از آنچه هست امكان ندارد . اينگونه پاسخگوئي به مسأله " شرور " از لحاظ عقلي ، متكي به فلسفه خاصي است كه در آن ، مسائل وجود و عدم بطور عميقي مورد دقت قرار مي گيرد . پاسخي كه اين فلسفه به " ثنويه " مي دهد اين است كه " شرور " موجودهاي واقعي و اصيلي نيستند تا به آفريننده و مبدأي نيازمند باشند .اين مطلب را به دو بيان مي توان تقرير كرد : عدمي بودن شر ، نسبي بودن شر . با توضيح اين دو مطلب ، شبهه دوگانگي هستي بكلي رفع مي شود .
شر ، عدمي است :
يك تحليل ساده نشان مي دهد كه ماهيت " شرور " ، عدم است ، يعني بديها همه از نوع نيستي و عدمند . اين مطلب ، سابقه زيادي دارد . ريشه اين فكر از يونان قديم است . در كتب فلسفه ، اين فكر را به يونانيان قديم و خصوصا افلاطون نسبت مي دهند ، ولي متأخران آن را بيشتر و بهتر تجزيه و تحليل كرده اند ، و ما چون اين مطلب را صحيح و اساسي مي دانيم در اينجا در حدودي كه متناسب با اين كتاب است طرح مي كنيم و مقدمه از خوانندگان محترم ضمن پوزشخواهي از سنگيني مطلب ، درخواست مي كنيم اندكي شكيبايي به خرج دهند و كوشش كنند كه مقصود را دريابند . فكر مي كنيم مطلب ارزش دارد كه مورد دقت قرار گيرد ، و البته سعي خواهيم كرد كه حتي الامكان بيان مطلب ساده تر باشد . مقصود كساني كه مي گويند " شر عدمي است " اين نيست كه آنچه به نام " شر " شناخته مي شود وجود ندارد ، تا گفته شود اين خلاف ضرورت است ، بالحس و العيان مي بينيم كه كوري و كري و بيماري و ظلم و ستم و جهل و ناتواني و مرگ و زلزله و غيره وجود دارد ، نه مي توان منكر وجود اينها شد و نه منكر شر بودنشان ، و هم اين نيست كه چون شر ، عدمي است پس شر وجود ندارد ، و چون شري وجود ندارد پس انسان وظيفه اي ندارد زيرا وظيفه انسان مبارزه با بديها و بدها و تحصيل خوبيها و تأييد خوبها است ، و چون هر وضعي خوب است و بد نيست ، پس بايد به وضع موجود هميشه رضا داد و بلكه آن را بهترين وضع ممكن دانست .در قضاوت عجله نكنيد ، نه مي خواهيم منكر وجود كوري و كري و ستم و فقر و بيماري و غيره بشويم و نه مي خواهيم منكر شريت آنها بشويم و نه مي خواهيم سلب مسؤوليت از انسانها بكنيم و نقش انسان را در تغيير جهان و تكميل اجتماع ناديده بگيريم .تكاملي بودن جهان - و بالخصوص انسان - و رسالت انسان در سامان دادن آنچه بر عهده اش گذاشته شده است جزئي از نظام زيباي جهان است . پس سخن در اينها نيست ، سخن در اين است كه همه اينها از نوع " عدميات " و " فقدانات " مي باشند و وجود اينها از نوع وجود " كمبودها " و " خلاها " است و از اين جهت شر هستند كه خود ، نابودي و نيستي و يا كمبودي و خلا هستند ، و يا منشأ نابودي و نيستي و كمبودي و خلاند ، نقش انسان در نظام تكاملي ضروري جهان ، جبران كمبودها و پر كردن خلاها و ريشه كن كردن ريشه هاي اين خلاها و كمبودهاست . اين تحليل اگر مورد قبول واقع شود ، قدم اول و مرحله اول است ، اثرش اين است كه اين فكر را از مغز ما خارج مي كند كه شرور را كي آفريده است ؟ چرا بعضي وجودات خيرند و بعضي شر ؟ روشن مي كند كه آنچه شر است از نوع هستي نيست بلكه از نوع خلا و نيستي است ، و زمينه فكر ثنويت را كه مدعي است هستي ، دو شاخه اي و بلكه دو ريشه اي است از ميان مي برد . اما از نظر عدل الهي و حكمت بالغه ، هنوز مراحل ديگري داريم كه بعد از طي اين مرحله بايد آنها را طي كنيم .خوبيها و بديها در جهان ، دو دسته متمايز و جدا از يكديگر نيستند آنطوري كه مثلا جمادات از نباتات ، و نباتات از حيوانات جدا هستند و صفهاي خاصي را بوجود مي آورند . اين خطا است كه گمان كنيم بديها يك رده معيني از اشياء هستند كه ماهيت آنها را بدي تشكيل داده و هيچگونه خوبي در آنها نيست ، و خوبيها نيز به نوبه خود ، دسته اي ديگرند جدا و متمايز از بديها . خوبي و بدي آميخته بهمند ، تفكيك ناپذير و جدا ناشدني هستند . در طبيعت ، آنجا كه بدي هست خوبي هم هست ، و آنجا كه خوبي هست همانجا بدي نيز وجود دارد . در طبيعت ، خوب و بد چنان با هم سرشته و آميخته اند كه گويي با يكديگر تركيب شده اند اما نه تركيبي شيميايي ، بلكه تركيبي عميق تر و لطيف تر ، تركيبي از نوع تركيب وجود و عدم . وجود و عدم در خارج دو گروه جداگانه را تشكيل نمي دهند .عدم ، هيچ و پوچ است و نمي تواند در مقابل هستي ، جاي خاصي براي خود داشته باشد ، ولي در جهان طبيعت كه جهان قوه و فعل ، و حركت و تكامل ، و تضاد و تزاحم است همانجا كه وجودها هستند عدمها نيز صدق مي كنند . وقتي از " نابينايي " سخن مي گوييم نبايد چنين انگاريم كه " نابينايي " شي ء خاص و واقعيت ملموسي است كه در چشم نابينا وجود دارد . نه ، " نابينايي " همان فقدان و نداشتن " بينايي " است و خود ، واقعيت مخصوصي ندارد .خوبي و بدي نيز همچون هستي و نيستي است ، بلكه اساسا خوبي عين هستي ، و بدي عين نيستي است . هر جا كه سخن از بدي مي رود حتما پاي يك نيستي و فقدان در كار است . " بدي " يا خودش از نوع نيستي است و يا هستيي است كه مستلزم نوعي نيستي است ، يعني موجودي است كه خودش از آن جهت كه خودش است خوب است و از آن جهت بد است كه مستلزم يك نيستي است ، و تنها از آن جهت كه مستلزم نيستي است بد است نه از جهت ديگر . ما ، ناداني ، فقر و مرگ را بد مي دانيم . اينها ذاتا نيستي و عدمند . گزندگان ، درندگان ، ميكروبها و آفتها را بد مي دانيم . اينها ذاتا نيستي نيستند ، بلكه هستيهايي هستند كه مستلزم نيستي و عدمند . " ناداني " فقدان و نبودن علم است . علم ، يك واقعيت و كمال حقيقي است ، ولي جهل و ناداني ، واقعيت نيست . وقتي مي گوييم : " نادان ، فاقد علم است " چنين معني نمي دهد كه وي صفت خاصي به نام " فقدان علم " دارد و دانشمندان آن صفت را ندارند . دانشمندان قبل از اينكه دانش بياموزند ، جاهلند ، زماني كه تحصيل علم مي كنند چيزي از دست نمي دهند ، بلكه منحصرا چيزي بدست مي آورند . اگر ناداني ، يك واقعيت حقيقي بود ، تحصيل علم چون همراه با از دست دادن ناداني است صرفا تبديل يك صفت به صفت ديگر مي بود ، درست مانند آنكه جسمي ، شكل و كيفيتي را از دست مي دهد و شكل و كيفيت ديگري پيدا مي كند . " فقر " نيز بي چيزي و ناداري است نه دارايي و موجودي . آنكه فقير است چيزي
را به نام ثروت فاقد است نه آنكه او هم به نوبه خود چيزي دارد و آن فقر است و فقير هم مانند غني از يك نوع دارايي بهره مند است ، چيزي كه هست غني داراي ثروت است و فقير داراي فقر . " مرگ " هم از دست دادن است نه بدست آوردن . لذا جسمي كه صفت حيات را از دست مي دهد و به جمادي تبديل مي شود تنزل يافته است نه ترقي . اما گزندگان ، درندگان ، ميكروبها ، سيلها ، زلزله ها و آفتها از آن جهت بد هستند كه موجب مرگ يا از دست دادن عضوي يا نيرويي مي شوند يا مانع و سد رسيدن استعدادها به كمال مي گردند .اگر گزندگان ، موجب مرگ و بيماري نمي شدند بد نبودند ، اگر آفتهاي نباتي موجب نابودي درختان يا ميوه آنها نمي شدند بد نبودند ، اگر سيلها و زلزله ها تلفات جاني و مالي ببار نمي آوردند بد نبودند . بدي در همان تلفات و از دست رفتن ها است .اگر درنده را بد مي ناميم نه به آن جهت است كه ماهيت خاص آن ، ماهيت بدي است بلكه از آن جهت است كه موجب مرگ و سلب حيات از ديگري است . در حقيقت ، آنچه ذاتا بد است همان فقدان حيات است . اگر درنده وجود داشته باشد و درندگي نكند ، يعني موجب فقدان حيات كسي نشود ، بد نيست ، و اگر وجود داشته باشد و فقدان حيات تحقق يابد بد است . از نظر رابطه علت و معلولي ، غالبا همان فقدانات واقعي ، يعني فقر و جهل ، سبب اموري مانند ميكروب و سيل و زلزله و جنگ و غيره مي شوند كه از نوع بديهاي قسم دوم مي باشند ، يعني موجوداتي هستند كه از آن جهت بدند كه منشأ فقدانات و نيستيها مي شوند . ما در مبارزه با اين نوع از بديها بايد اول با بديهاي نوع اول مبارزه كنيم و خلاهايي از قبيل جهل و عجز و فقر را پر كنيم تا بديهاي نوع دوم راه پيدا نكند .در مورد كارهاي اخلاقي و صفات زشت نيز جريان از همين قرار است . ظلم ، بد است زيرا " حق " مظلوم را پايمال مي كند . حق ، چيزي است كه يك موجود استحقاق آن را دارد و بايد آن را دريافت كند . مثلا علم براي انسان يك كمال است كه استعداد انساني ، آن را مي طلبد و به سوي آن رهسپار است و به همين دليل استحقاق آن را دارد .اگر حق آموزش را از كسي سلب كنند و به او اجازه تعليم ندهند ظلم است و بد است ، زيرا مانع كمال و موجب فقدان شده است . همچنين ظلم براي خود ظالم نيز بد است از آن جهت كه با استعدادهاي عالي او مزاحمت دارد ، اگر ظالم ، غير از قوه غضبيه ، قوه اي مافوق آن نداشت ، ظلم براي او بد نبود بلكه ظلم براي او مفهوم نداشت . اكنون كه دانسته شد بديها همه از نوع نيستي هستند . پاسخ " ثنويه " روشن مي گردد . شبهه ثنويه اين بود كه چون در جهان دو نوع موجود هست ، ناچار دو نوع مبدأ و خالق براي جهان وجود دارد . پاسخ اين است كه در جهان يك نوع موجود بيش نيست و آن خوبيها است ، بديها همه از نوع نيستي است و نيستي مخلوق نيست .نيستي از " خلق نكردن " است نه از " خلق كردن " . نمي توان گفت جهان دو خالق دارد ، يكي خالق هستيها و ديگر خالق نيستيها . مثل هستي و نيستي مثل آفتاب و سايه است . وقتي شاخصي را در آفتاب نصب مي كنيم قسمتي را كه به سبب شاخص تاريك مانده و از نور آفتاب روشن نشده است " سايه " مي ناميم .سايه چيست ؟ " سايه " ظلمت است ، و ظلمت چيزي جز نبودن نور نيست . وقتي مي گوييم نور از كانون جهان افروز خورشيد تشعشع يافته است نبايد پرسيد كه سايه از كجا تشعشع كرده و كانون ظلمت چيست ؟ سايه و ظلمت از چيزي تشعشع نكرده و از خود ، مبدأ و كانون مستقلي ندارد . اين است معني سخن حكما كه مي گويند : " شرور " مجعول بالذات نيستند ، مجعول بالتبع و بالعرض اند .
شر ، نسبي است :
آن صحيح باشد ، و همچنين بسيار صفتهاي ديگر ، و از آنجمله است كميت و مقدار . ولي كوچكي يا بزرگي ، صفتي نسبي است . وقتي يك جسم را مي گوييم كوچك است بايد ببينيم با مقايسه با چه چيز و يا نسبت به چه چيز آن را كوچك مي خوانيم . هر چيزي ممكن است هم كوچك باشد و هم بزرگ ، بستگي دارد به اينكه چه چيز را معيار و مقياس قرار داده باشيم . مثلا يك سيب يا گلابي را مي گوييم كوچك است ، و يك سيب يا گلابي ديگر را مي گوييم بزرگ است . در اينجا مقياس و معيار ، حجم سيبها و گلابيهاي ديگر است ، يعني سيب يا گلابي مورد نظر ، نسبت به ساير سيبها يا گلابيها كه مي شناسيم داراي حجمي كمتر و يا بيشتر است . يك هندوانه خاص را نيز مي گوييم كوچك است . اين نيز به مقياس ساير هندوانه ها است .همين هندوانه اي كه ما آن را خيلي كوچك مي بينيم و مي خوانيم ، از آن سيب بزرگ بزرگتر است ، اما چون آن را با مقايسه با هندوانه ها مي سنجيم نه با سيبها ، مي گوييم كوچك است . حجم يك مورچه بسيار بزرگ كه از بزرگي آن انگشت حيرت به لب گرفته ايد و حجم يك شتر بسيار كوچك را كه از كوچكي آن در شگفتيد در نظر بگيريد ، مي بينيد شتر بسيار كوچك ميليونها برابر مورچه بسيار بزرگ است . چطور است كه " بسيار كوچك " از " بسيار بزرگ " بزرگتر است ؟ آيا اين تناقض است ؟ خير ، تناقض نيست . آن بسيار كوچك ، بسيار كوچك شترهاست و با مقياس و قالبي كه ذهن به حسب سابقه از شتر ساخته است بسيار كوچك است ، و آن بسيار بزرگ ، بسيار بزرگ مورچه هاست و با مقياس و قالبي كه ذهن به حسب سابقه از مورچه ساخته است بسيار بزرگ است . اين است معني اينكه مي گوييم : " بزرگي و كوچكي ، دو مفهوم نسبي اند " ولي خود كميت يعني عدد و مقدار - همانطور كه اشاره شد - امور حقيقي هستند .اگر يك عده سيب داريم و في المثل عدد آنها " صد " است ، اين صد بودن ، يك صفت حقيقي است نه يك صفت مقايسه اي ، و همچنين اگر حجم آنها مثلا نيم متر مكعب است . عدد و مقدار از مقوله كم ، و كوچكي و بزرگي از مقوله اضافه اند . يك ، يا دو ، يا سه ، يا چهار . . . بودن اموري حقيقي هستند ، اما اول ، يا دوم ، يا سوم و يا چهارم . . . بودن اموري اضافي اند . خوب بودن يك قانون اجتماعي به اين است كه مصلحت افراد و مصلحت اجتماع را توأما در نظر بگيرد و حق جمع را بر حق فرد مقدم بدارد و آزاديهاي فرد را تا بحث درباره نسبيت شريت وجوداتي است كه شرور ذاتي يعني اعدام از آنها ناشي مي شود ، مقصود نسبي بودن در مقابل حقيقي بودن است نه نسبي بودن در مقابل مطلق بودن كه بسياري از خيرات هم به اين معني نسبي مي باشند .اكنون بايد ديد آيا بدي بدها يك صفت حقيقي است يا يك صفت نسبي ؟ قبلا گفتيم بدها دو نوعند : بدهايي كه خود اموري عدمي اند ، و بدهايي كه اموري وجودي اند اما از آن جهت بد هستند كه منشأ يك سلسله امور عدمي مي گردند
شروري كه خود عدمي هستند مانند جهل و عجز و فقر ، صفاتي حقيقي ( غير نسبي ) ولي عدمي هستند ، اما شروري كه وجودي هستند و از آن جهت بدند كه منشأ امور عدمي هستند ، مانند سيل و زلزله و گزنده و درنده و ميكروب بيماري ، بدون شك بدي اينها نسبي است .از اينگونه امور ، آنچه بد است ، نسبت به شي ء يا اشياء معيني بد است . زهر مار ، براي مار بد نيست ، براي انسان و ساير موجوداتي كه از آن آسيب مي بينند بد است . گرگ براي گوسفند بد است ولي براي خودش و براي گياه بد نيست ، همچنانكه گوسفند هم نسبت به گياهي كه آن را مي خورد و نابود مي كند بد
است ولي نسبت به خودش يا انسان يا گرگ بد نيست . مولوي مي گويد :
زهرمار ، آن مار را باشد حيات
پس بد مطلق نباشد در جهان
بد به نسبت باشد اين را هم بدان
ليك آن ، مر آدمي را شد ممات
بد به نسبت باشد اين را هم بدان
بد به نسبت باشد اين را هم بدان
و جعل و خلق و ايجاد به آن تعلق نمي گيرد . به بيان ديگر : هر چيزي يك وجود في نفسه دارد و يك وجود لغيره ، و به عبارت صحيح تر : وجود هر چيزي دو اعتبار دارد : اعتبار في نفسه و لنفسه و اعتبار لغيره
اشياء از آن نظر كه خودشان براي خودشان وجود دارند حقيقي هستند و از اين نظر بد نيستند . هر چيزي خودش براي خودش خوب است ، اگر بد است براي چيز ديگر است . آيا مي توان گفت عقرب خودش براي خودش بد است ؟ گرگ خود براي خود بد است ؟ نه ، شك نيست كه وجود عقرب و گرگ براي خود آنها خوب است ، آنها از براي خود همانطور هستند كه ما براي خود هستيم . پس بد بودن يك شي ء در هستي في نفسه آن نيست ، در وجود بالاضافه آن است .از طرف ديگر شكي نيست كه آنچه حقيقي و واقعي است وجود في نفسه هر چيز است ، وجودات بالاضافه ، اموري نسبي و اعتباري اند ، و چون نسبي و اعتباري اند واقعي نيستند ، يعني واقعا در نظام وجود قرار نگرفته اند و هستي واقعي ندارند تا از اين جهت بحث شود كه چرا اين وجود يعني وجود نسبي به آنها داده شده است . به عبارت ديگر هر چيز دو بار موجود نشده و
1. مولوي در اين بيت دو مطلب را با يكديگر مخلوط كرده است . يك مطلب اين است كه بدي ( البته بديهاي نوع دوم ) در وجود نسبي و قياسي اشياء است نه در وجود واقعي و في نفسه اشياء ، يعني هر چيزي خودش براي خودش خوب است ، اگر بد است براي چيز ديگر بد است ، چنانكه زهر مار براي مار خوب است
و براي ديگران بد است . در اينجا بايد گفت بد بودن زهر مار در وجود لغيره است نه در وجود لنفسه . مطلب ديگر اين است كه چيزي كه وجود او نسبت به همه چيز خير است آن چيز را " خير مطلق " گويند مانند واجب الوجود ، و اگر چيزي فرض شود كه نسبت به همه چيز بد باشد آن چيز را " شر مطلق " و " بد مطلق " بايد ناميد . خير و شر نسبي در مقابل مطلق ، بدين معني است كه يك چيز نسبت به بعضي از چيزها - نه نسبت به همه چيز - خير يا شر باشد ، مانند اكثر اشياء جهان . مطلبي كه مولوي در اين دو بيت آورده مخلوطي است از دو مطلب . بيت اول ، مطلب اول را به ياد مي آورد و بيت دوم مطلب دوم را .