6 مرگ و ميرها - عدل الهی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عدل الهی - نسخه متنی

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اگر از اول توجه داشته باشد كه حكيم بودن خدا به معني اين است كه فعلش غايت دارد نه ذاتش ، و حكمت هر مخلوقي غايتي است نهفته در نهاد آن مخلوق ، و حكيم بودن خداوند به اين است كه مخلوقات را به سوي غايات طبيعي آنها سوق مي دهد ، پيشاپيش پاسخ خود را دريافت مي دارد .

2. فيض الهي ، يعني فيض هستي كه سراسر جهان را در بر گرفته ، نظام خاص دارد ، يعني تقدم و تأخر ، و سببيت و مسببيت ، و عليت و معلوليت ، ميان آنها حكمفرماست و اين نظام ، غير قابل تخلف است ، يعني براي هيچ موجودي امكان تخلف و تجافي از مرتبه خود و اشغال مرتبه ديگر وجود ندارد .

سير تكامل موجودات ، بالخصوص سير تكاملي انسان ، به معني سرپيچي از مرتبه خود و اشغال مرتبه ديگر نيست ، بلكه به معني " سعه وجودي " انسان است . لازمه درجات و مراتب داشتن هستي اين است كه نوعي اختلاف و تفاوت از نظر نقص و كمال ، و شدت و ضعف در ميان آنها حكمفرما باشد ، و اينگونه اختلافها تبعيض نيست .

3. صنع خدا كلي است نه جزئي ، ضروري است نه اتفاقي . ريشه ديگر اشتباهات در اين زمينه ، مقايسه صنع خدا با صنع انسان از اين نظر است كه پنداشته مي شود ممكن است صنع الهي مانند صنع انسان ، جزئي و اتفاقي باشد . انسان به حكم اينكه مخلوقي از مخلوقات و جزء نظام است و اراده اش بازيچه علل جزئي و اتفاقي است تصميم مي گيرد
در زمان معين و مكان معين و البته تحت شرايط معين مثلا خانه اي بسازد ، يك مقدار آجر و سيمان و آهن و خاك و گچ و آهك كه هيچ پيوند طبيعي با يكديگر ندارند گرد مي آورد و با يك سلسله پيوندهاي مصنوعي آنها را با يكديگر به شكل خاص مربوط مي كند و خانه مي سازد .

خداوند چطور ؟ آيا صنع متقن الهي از نوع پيوند مصنوعي و عاريتي برقرار كردن ميان چند امر بيگانه است ؟ ايجاد پيوندهاي مصنوعي و عاريتي ، در خور مخلوقي مانند انسان است كه اولا جزئي از نظام موجود و محكوم قوانين موجود آن است ، و ثانيا در محدوده اي معين مي خواهد از قوا و نيروها و خاصيتهاي موجود اشياء بهره گيري كند ، و ثالثا اراده اش بازيچه علل جزئي است ( مثلا حفاظت خود از گرما و سرما به وسيله خانه ) و رابعا فاعليتش در حد فاعليت حركت است نه فاعليت ايجادي ، يعني هيچ چيز را ايجاد نمي كند ، بلكه موجودات را از راه حركت دادن و جا به جا كردن ، به يكديگر مربوط مي كند ، اما خداوند فاعل ايجادي است ، آفريننده اشياء با همه قوا و نيروها و

خاصيتهاست و آن قوا و نيروها و خاصيتها بطور يكسان در همه موارد عمل مي كنند . مثلا خدا آتش ، آب ، برق را مي آفريند . اما انسان از آب و آتش و برق موجود ، با برقرار كردن نوعي رابطه مصنوعي بهره گيري مي كند . انسان اين پيوند مصنوعي را طوري ترتيب مي دهد
كه در يك لحظه و يك مورد كه برايش مفيد است از آن استفاده مي كند ( مثلا كليد برق را مي زند ) و در لحظه اي ديگر كه برايش مفيد نيست از آن استفاده نمي كند ( مثلا برق را خاموش مي كند ) ولي خداوند ، خالق و آفريننده اين امور است با همه خاصيتها و اثرهاشان . لازمه وجود آتش اين است كه گرم كند يا بسوزاند .

لازمه برق اين است كه روشنايي دهد يا حركت ايجاد كند . خدا آتش يا برق را براي شخص خاص نيافريده و معني ندارد آفريده باشد ، كه مثلا كلبه او را گرم كند اما جامه اش را نسوزاند . خدا آتش را خلق كرده كه خاصيتش احراق است .

پس آتش را از نظر حكمت بالغه الهيه ، در كليتش در نظام هستي بايد در نظر گرفت كه وجودش در كل عالم مفيد و لازم است يا زائد و مضر ؟ نه در جزئيتش كه خانه چه كسي را گرم كرد و در انبار چه كسي حريق به وجود آورد .

به عبارت ديگر ، علاوه بر اينكه بايد غايات را ، غايت فعل باري گرفت نه غايت ذات باري ، بايد بدانيم كه غايات افعال باري ، غايات كليه است نه غايات جزئيه ، و غايات ضروري است نه اتفاقي .

4. براي وجود يافتن يك چيز ، تام الفاعليه بودن خداوند ، كافي نيست ، قابليت قابل هم شرط است . عدم قابليت قابلها منشأ بي نصيب ماندن برخي موجودات از برخي مواهب است . شروري كه از نوع نيستيهاست كه قبلا به آنها اشاره شد ، يعني عجزها ، ضعفها ، جهلها ، از آن جهت كه به ذات اقدس الهي مربوط است ، يعني از نظر كليت نظام ( نه از آن جهت كه به بشر مربوط است ، يعني جنبه هاي جزئي و اتفاقي نظام ) ناشي از نقصان قابليتهاست .

5. خداوند متعال همانطور كه واجب الوجود بالذات است ، واجب من جميع الجهات و الحيثيات است ، از اين رو واجب الافاضه و واجب الوجود است .

محال است كه موجودي امكان وجود يا امكان كمال وجود پيدا كند و از طرف خداوند افاضه فيض و اعطاء وجود نشود . آنچه به نظر مي رسد كه در مواردي يك موجود قابليت يك كمالي را دارد و از آن بي نصيب است ، امكان به حسب علل جزئي و اتفاقي است نه امكان به حسب علل كلي و ضروري .

6. شرور ، يا اعدامند و يا وجوداتي كه منشأ عدم در اشياء ديگرند و از آن جهت شرند كه منشأ عدمند .

7. شريت شرور نوع دوم ، در وجود اضافي و نسبي آنهاست نه در وجود في نفسه شان .

8. آنچه واقعا وجود دارد و جعل و خلق و عليت به آن تعلق مي گيرد ، وجود حقيقي است نه وجود اضافي .

9. شرور ، مطلقا مجعول و مخلوق بالتبع و بالعرضند نه مجعول بالذات .

10. جهان يك واحد تجزيه ناپذير است ، حذف بعضي از اجزاء جهان و ابقاء بعضي ، توهم محض و بازيگري خيال است .

11. شرور و خيرات ، دو صف و دو رده جدا نيستند ، به هم آميخته اند ، عدمها از وجودها ، و وجودهاي اضافي از وجودهاي حقيقي تفكيك ناپذيرند .

12. نه تنها عدمها از وجودها ، و وجودهاي اضافي از وجودهاي حقيقي تفكيك ناپذيرند ، وجودهاي حقيقي نيز به حكم اصل تجزيه ناپذيري جهان ، پيوسته و جدا ناشدني هستند .

13. موجودات به اعتبار انفراد و استقلال ، حكمي دارند و به اعتبار جزء بودن و عضويت در يك اندام ، حكمي ديگر . 14. آنجا كه اصل پيوستگي و انداموارگي حكمفرماست ، وجود انفرادي و مستقل ، اعتباري و انتزاعي است .

15. اگر شر و زشتي نبود ، خير و زيبايي معني نداشت .

16. شرور و زشتيها نمايانگر خيرات و زيبائيهاست .

17. شرور ، منبع خيرات ، و مصائب ، مادر خوشبختيهاست .

6 مرگ و ميرها

پديده مرگ :

يكي از انديشه هايي كه همواره بشر را رنج داده است انديشه مرگ و پايان يافتن زندگي است . آدمي از خود مي پرسد چرا به دنيا آمده ايم و چرا مي ميريم ؟ منظور از اين ساختن و خراب كردن چيست ؟ آيا اين كار لغو و بيهوده نيست ؟ منسوب به خيام است :




  • تركيب پياله اي كه در هم پيوست
    چندين قد سرو نازنين و سر و دست
    جامي است كه عقل آفرين مي زندش
    اين كوزه گرد هر چنين جام لطيف
    دارنده كه تركيب طبايع آراست
    از بهر چه افكند و را در كم و كاست ؟



  • بشكستن آن روا نمي دارد مست
    از بهر چه ساخت وز براي چه شكست ؟
    صد بوسه ز مهر بر جبين مي زندش
    مي سازد و باز بر زمين مي زندش
    از بهر چه افكند و را در كم و كاست ؟
    از بهر چه افكند و را در كم و كاست ؟



گر نيك آمد ، شكستن از بهر چه بود ؟ ور نيك نيامد اين صور ، عيب كه راست ؟

ناراحتي از مرگ يكي از علل پيدايش بدبيني فلسفي است . فلاسفه بدبين ، حيات و هستي را بي هدف و بيهوده و عاري از هر گونه حكمت تصور مي كنند . اين تصور ، آنان را دچار سرگشتگي و حيرت ساخته و احيانا فكر خودكشي را به آنها القاء كرده و مي كند ، با خود مي انديشند اگر بنابر رفتن و مردن است نمي بايست مي آمديم ، حالا كه بدون اختيار آمده ايم اين اندازه لااقل از ما ساخته هست كه نگذاريم اين بيهودگي ادامه يابد ، پايان دادن به بيهودگي خود عملي خردمندانه است . و نيز منسوب به خيام است :




  • گر آمدنم به خود بدي نامدمي
    به زآن نبدي كه اندرين دير خراب
    چون حاصل آدمي در اين شورستان
    خرم دل آنكه زين جهان زود برفت
    بر شاخ اميد اگر بري يافتمي
    تا چند به تنگناي زندان وجود
    اي كاش سوي عدم رهي يافتمي



  • ور نيز شدن به من بدي كي شدمي
    نه آمدمي نه شدمي نه بدمي
    جز خوردن غصه نيست تا كندن جان
    و آسوده كسي كه خود نيامد به جهان
    هم رشته خويش را سري يافتمي
    اي كاش سوي عدم رهي يافتمي
    اي كاش سوي عدم رهي يافتمي



نگراني از مرگ :

پيش از اينكه مسأله مرگ و اشكالي را كه از اين ناحيه بر نظامات جهان ايراد مي گردد بررسي كنيم ، لازم است به اين نكته توجه كنيم كه ترس از مرگ و نگراني از آن ، مخصوص انسان است . حيوانات درباره مرگ ، فكر نمي كنند .

آنچه در حيوانات وجود دارد غريزه فرار از خطر و ميل به حفظ حيات حاضر است . البته ميل به بقاء به معناي حفظ حيات موجود ، لازمه
انديشه او را به خود مشغول مي دارد چيزي جدا از غريزه فرار از خطر است كه عكس العملي است آني و مبهم در هر حيواني در مقابل خطرها . كودك انسان نيز پيش از آنكه آرزوي بقاء به صورت يك انديشه در او رشد كند به حكم غريزه فرار از خطر ، از خطرات پرهيز مي كند . " نگراني از مرگ " زاييده ميل به خلود است ، و از آنجا كه در نظامات طبيعت هيچ ميلي گزاف و بيهوده نيست ، مي توان اين ميل را دليلي بر بقاء بشر پس از مرگ دانست . اين كه ما از فكر نيست شدن رنج مي بريم خود دليل است بر اينكه ما نيست نمي شويم .

اگر ما مانند گلها و گياهان ، زندگي موقت و محدود مي داشتيم ، آرزوي خلود به صورت يك ميل اصيل در ما بوجود نمي آمد . وجود عطش دليل وجود آب است . وجود هر ميل و استعداد اصيل ديگر هم دليل وجود كمالي است كه استعداد و ميل به سوي آن متوجه است . گويي هر استعداد ، سابقه اي ذهني و خاطره اي است از كمالي كه بايد به سوي آن شتافت . آرزو و نگراني درباره خلود و جاودانگي كه همواره انسان را به خود مشغول مي دارد ، تجليات و تظاهرات نهاد و واقعيت نيستي ناپذير انسان است . نمود اين آرزوها و نگرانيها عينا مانند نمود رؤياهاست كه تجلي ملكات و مشهودات انسان در عالم بيداري است . آنچه در عالم رؤيا ظهور مي كند تجلي حالتي است
كه قبلا در عالم بيداري در روح ما وارد شده و احيانا رسوخ كرده است ، و آنچه در عالم بيداري به صورت آرزوي خلود و جاودانگي در روح ما تجلي مي كند كه به هيچ وجه با زندگي موقت اين جهان متجانس نيست ، تجلي و تظاهر واقعيت جاوداني ماست كه خواه ناخواه از " وحشت زندان سكندر " رهايي خواهد يافت و " رخت بر خواهد بست و تا ملك سليمان خواهد رفت " . مولوي اين حقيقت را بسيار جالب بيان كرده آنجا كه مي گويد :




  • پيل بايد تا چو خسبد اوستان
    خر نبيند هيچ هندستان به خواب
    ذكر هندستان كند پيل از طلب
    پس مصور گردد آن ذكرش به شب



  • خواب بيند خطه هندوستان
    خر زهندستان نكرده است اغتراب
    پس مصور گردد آن ذكرش به شب
    پس مصور گردد آن ذكرش به شب



اين گونه تصورات و انديشه ها و آرزوها نشاندهنده آن حقيقتي است كه حكما و عرفا آن را " غربت " يا " عدم تجانس " انسان در اين جهان خاكي خوانده اند .

مرگ ، نسبي است :

اشكال مرگ از اينجا پيدا شده كه آن را نيستي پنداشته اند و حال آنكه مرگ براي انسان نيستي نيست ، تحول و تطور است ، غروب از يك نشئه و طلوع در نشئه ديگر است ، به تعبير ديگر ، مرگ نيستي است ولي نه نيستي مطلق بلكه نيستي نسبي ، يعني نيستي در يك نشئه و هستي در نشئه ديگر . انسان مرگ مطلق ندارد .

مرگ ، از دست دادن يك حالت و بدست آوردن يك حالت ديگر است و مانند هر تحول ديگري فناء نسبي است . وقتي خاك تبديل به گياه مي شود ، مرگ او رخ مي دهد ولي مرگ مطلق نيست ، خاك ، شكل سابق و خواص پيشين خود را از دست داده و ديگر آن تجلي و ظهوري را كه در صورت جمادي داشت ندارد ، ولي اگر از يك حالت و وضع مرده است ، در وضع و حالت ديگري زندگي يافته است .




  • از جمادي مردم و نامي شدم
    مردم از حيواني و آدم شدم
    حمله ديگر بميرم از بشر
    وز ملك هم بايدم جستن ز جو
    كل شي ء هالك الا وجهه



  • وز نما مردم به حيوان سر زدم
    پس چه ترسم كي زمردن كم شدم ؟
    تا بر آرم از ملائك بال و پر
    كل شي ء هالك الا وجهه
    كل شي ء هالك الا وجهه



دنيا ، رحم جان :

انتقال از اين جهان به جهان ديگر ، به تولد طفل از رحم مادر بي شباهت نيست . اين تشبيه ، از جهتي نارسا و از جهتي ديگر رساست . از اين جهت نارساست كه تفاوت دنيا و آخرت ، عميق تر و جوهري تر از تفاوت عالم رحم و بيرون رحم است .

رحم و بيرون رحم ، هر دو ، قسمتهايي از جهان طبيعت و زندگي دنيا مي باشند ، اما جهان دنيا و جهان آخرت دو نشئه و دو زندگي اند با تفاوتهاي اساسي ، ولي اين تشبيه از جهتي ديگر رساست ، از اين جهت كه اختلاف شرايط را نشان مي دهد .

طفل در رحم مادر به وسيله جفت و از راه ناف ، تغذيه مي كند ، ولي وقتي پا به اين جهان گذاشت ، آن راه مسدود مي گردد و از طريق دهان و لوله هاضمه ، تغذيه مي كند . در رحم ، ششها ساخته مي شود اما بكار نمي افتد و زماني كه طفل به خارج رحم منتقل شود ،ششها مورد استفاده او قرار مي گيرد . شگفت آور است كه جنين تا در رحم است كوچك ترين استفاده اي از مجراي تنفس و ريه ها نمي كند ، و اگر فرضا در آن وقت اين دستگاه لحظه اي بكار افتد ، منجر به مرگ او مي گردد ، اين وضع تا آخرين لحظه اي كه در رحم است ادامه دارد ، ولي همينكه پا به بيرون رحم گذاشت ناگهان دستگاه تنفس بكار مي افتد و از اين ساعت اگر لحظه اي اين دستگاه تعطيل شود خطر مرگ است .

اينچنين ، نظام حيات قبل از تولد با نظام حيات بعد از تولد تغيير مي كند ، كودك قبل از تولد در يك نظام حياتي ، و بعد از تولد در نظام حياتي ديگر زيست مي نمايد . اساسا جهاز تنفس با اينكه در مدت توقف در رحم ساخته مي شود ، براي آن زندگي يعني براي مدت توقف در رحم نيست ، يك پيش بيني و آمادگي قبلي است براي دوره بعد از رحم . جهاز باصره و سامعه و ذائقه و شامه نيز با آنهمه وسعت و پيچيدگي ، هيچكدام براي آن زندگي نيست ، براي زندگي در مرحله بعد است . دنيا نسبت به جهان ديگر مانند رحمي است كه در آن اندامها و جهازهاي رواني انسان ساخته مي شود و او را براي زندگي ديگر آماده مي سازد . استعدادهاي رواني انسان ، بساطت و تجرد ، تقسيم ناپذيري و ثبات نسبي " من " انسان ، آرزوهاي بي پايان ، انديشه هاي وسيع و نامتناهي او ، همه ، ساز و برگهايي است
كه متناسب با يك زندگي وسيع تر و طويل و عريض تر و بلكه جاوداني و ابدي است . آنچه انسان را " غريب " و " نامتجانس " با اين جهان فاني و خاكي مي كند همينهاست . آنچه سبب شده كه انسان در اين جهان حالت " نيي " داشته باشد
كه او را از " نيستان " بريده اند ، " از نفيرش مرد و زن بنالند " و همواره جوياي " سينه اي شرحه شرحه از فراق " باشد تا " شرح درد اشتياق " را بازگو نمايد همين است . آنچه سبب شده انسان خود را " بلند نظر پادشاه سدره نشين " بداند و جهان را نسبت به خود " كنج محنت آباد " بخواند و يا خود را " طاير گلشن قدس " و جهان را " دامگه حادثه " ببيند همين است .

قرآن كريم مي فرمايد : افحسبتم انما خلقناكم عبثا و انكم الينا لا ترجعون ( 1 ) . " آيا گمان برديد كه ما شما را ( با اينهمه تجهيزات و ساز و برگها ) عبث آفريديم و غايت و هدفي متناسب با اين خلقت و اين ساز و برگ ها در كار نيست و شما به سوي ما بازگردانده نمي شويد ؟ " .

1. مؤمنون / . 115

/ 136