ذات و صفات پروردگار
در اين فصل نمونه هايى از بحثهاى نهج البلاغه درباره ى مسائل مربوط به الهيات يعنى مسائل مربوط به ذات و صفات حق را ذكر مى كنيم و سپس ارزيابى و مقايسه ى مختصرى به عمل مى آوريم و بحث در اين بخش نهج البلاغه را خاتمه مى دهيم.قبلا لازم است از خوانندگان محترم معذرت بخواهم كه در سه فصل اخير و مخصوصا اين فصل، بحث ما جنبه ى فنى و فلسفى به خود گرفته است و طبعا مسائلى طرح مى شود كه بر اذهانى كه با اين گونه تجزيه و تحليل ها آشنايى ندارند سنگين است.
چاره چيست؟ بحث درباره ى كتابى مانند نهج البلاغه اوج و حضيض ها و نشيب و فرازهايى دارد. ما به همين مناسبت بحث را به اصطلاح درز مى گيريم و به ذكر چند نمونه قناعت مى كنيم و اگر بخواهيم كلمه به كلمه ى نهج البلاغه را شرح كنيم مثنوى هفتاد من كاغذ شود.
ذات حق
آيا در نهج البلاغه درباره ذات حق و اينكه او چيست و چه تعريفي مي توان برايش ذكر كرد بحثي شده است؟ بلي بحث شده است ، زياد هم بحث شده است، ولي همه در اطراف يك نكته دور مي زند و آن اينكه ذات حق وجود بي حد و نهايت، و هستي مطلق است و ماهيت ندارد، او ذاتي است محدوديت ناپذير و بي مرز، هر موجودي از موجودات حد و مرز و نهايتي دارد، خواه آن موجود متحرك باشد و يا ساكن، "موجود متحرك نيز دائما مرزها را عوض مي كند" ولي ذات حق حد و مرزي ندارد، و ماهيت كه او را در نوع خاصي محدود كند و وجود محدودي را به او اختصاص دهد در او راه ندارد، هيچ زاويه اي از زواياي وجود از او خالي نيست، هيچ فقداني در او راه ندارد، تنها فقداني كه در او راه دارد، فقدان فقدان است و تنها سلبي كه درباره او صادق است سلب سلب است و تنها نفي و نيستي كه وصف او واقع مي شود نفي هر نقص و نيستي از قبيل مخلوقيت و معلوليت و محدوديت و كثرت و تجزي و نيازمندي است، و بالأخره تنها مرزي كه او در آن مرز پا نمي گذارد مرز نيستي است، او با همه چيز است ولي در هيچ چيز نيست و هيچ چيز هم با او نيست؛ داخل در هيچ چيز نيست ولي از هيچ چيز هم بيرون نيست. او از هر گونه كيفيت و چگونگي و از هر گونه تشبيه و تمثيل منزه است. زيرا همه اينها اوصاف يك موجود محدود و متعين و ماهيت دار است:
مع كل شي ء لا بمقارنه و غير كل شيي ء لا بمزايله [ خطبه 1. ]
او با همه چيز هست ولي نه باين نحو كه جفت و قرين چيزي واقع شود و در نتيجه آن چيز نيز قرين و همدوش او باشد، و مغاير با همه چيز است و عين اشياء نيست ولي نه به اين وجه كه از اشياء جدا باشد و وجودات اشياء مرزي براي ذات او محسوب شود.
ليس في الاشياء بوالج و لا عنها بخارج. [ خطبه 228. ]
او در اشياء حلول نكرده است، زيرا حلول مستلزم محدوديت شي ء حلول كننده و گنجايش پذيري او است؛ در عين حال از هيچ چيز هم بيرون نيست زيرا بيرون بودن نيز خود مستلزم نوعي محدوديت است.
بان من الاشياء بالقهر لها و القدره عليها و بانت الاشياء منه بالخضوع. [ خطبه 152. ]
مغايرت و جدائي او از اشياء به اين است كه او قاهر و قادر و مسلط بر آنها است، و البته هرگز قاهر عين مقهور و قادر عين مقدور و مسلط عين مسخر نيست و مغايرت و جدائي اشياء از او به اين نحو
است كه خاضع و مسخر پيشگاه كبريائي او مي باشند و هرگز آنكه در ذات خود خاضع و مسخر است "عين خضوع و اطاعت است" با آنكه در ذات خود بي نياز است يكي نيست. جدايي و مغايرت حق با اشياء به اين نحو نيست كه حد و مرزي آنها را از هم جدا كند بلكه به ربوبيت و مربوبيت، كمال و نقص، و قوت و ضعف است.
در كلمات على عليه السلام از اين گونه سخن بسيار مى توان يافت. همه ى مسائل ديگر كه بعدا ذكر خواهد شد بر اساس اين اصل است كه ذات حق وجود مطلق و بى نهايت است و هيچ نوع حد و ماهيت و چگونگى درباره ى او صادق نيست.
وحدت حق، وحدت عددى نيست
يكى ديگر از مسائل توحيدى نهج البلاغه اين است كه وحدت ذات اقدس احديت وحدت عددى نيست، نوعى ديگر از وحدت است. وحدت عددى يعنى وحدت چيزى كه فرض تكرر وجود در او ممكن است. هرگاه ماهيتى از ماهيات و طبيعتى از طبايع را در نظر بگيريم كه وجود يافته است، عقلا فرض اينكه آن ماهيت فرد ديگر پيدا كند و بار ديگر وجود يابد ممكن است. در اين گونه موارد وحدت افراد آن ماهيت وحدت عددى است. اين وحدت در مقابل اثنينيت و كثرت است؛ يكى است يعنى دو تا نيست و قهرا اين نوع از وحدت با صفت كمى "قلت" متصف مى شود، يعنى آن يك فرد نسبت به نقطه ى مقابلش كه دو يا چند فرد است كم است. ولى اگر وجود چيزى به نحوى باشد كه فرض تكرر در او ممكن نيست- نمى گوييم وجود فرد ديگر محال است بلكه مى گوييم فرض تكرر و فرض فرد ديگر غير آن فرد ممكن نيست. زيرا بى حد و بى نهايت است و هر چه را مثل او و دوم او فرض كنيم يا خود اوست و يا چيزى هست كه ثانى و دوم او نيست- در اين گونه موارد وحدت عددى نيست؛ يعنى اين وحدت در مقابل اثنينيت و كثرت نيست و معنى اينكه يكي است اين نيست كه دو تا نيست، بلكه اينست كه دوم براي او فرض نمي شود.
اين مطلب را با يك تمثيل مي توان روشن كرد: مي دانيم كه دانشمندان جهان درباره تناهي يا عدم تناهي ابعاد عالم اختلاف نظر دارند، بعضي مدعي لاتناهي ابعاد جهانند و مي گويند عالم اجسام را حد و نهايتي نيست، بعضي ديگر معتقدند كه ابعاد جهان محدود است و از هر طرف كه برويم بالاخره به جائي خواهيم رسيد كه پس از آن جائي نيست مسأله ديگري نيز محل بحث است و آن اينكه آيا جهان جسماني منحصر است به جهاني كه ما در آن زندگي مي كنيم و يا يك و يا چند جهان ديگر نيز وجود دارد؟
بديهي است كه فرض جهان جسماني ديگر غير از جهان ما فرع بر اينست كه جهان جسماني ما محدود و متناهي باشد.. تنها در اين صورت است كه مي توان فرض كرد مثلا دو جهان جسماني و هر كدام محدود به ابعادي معين وجود داشته باشد. اما اگر فرض كنيم جهان جسماني ما نامحدود است فرض جهاني ديگر غير ممكن است زيرا هر چه را جهاني ديگر فرض كنيم خود همين جهان و يا جزئي از اين جهان خواهد بود.
فرض وجودي ديگر مانند وجود ذات احديت با توجه به اينكه
ذات حق وجود محض و انيت صرف و واقعيت مطلقه است نظير فرض جهان جسماني ديگر در كنار جهان جسماني غير متناهي است يعني فرضي غير ممكن است.
در نهج البلاغه مكرر در اين باره بحث شده است كه وحدت ذات حق وحدت عددي نيست و او با يكي بودن عددي توصيف نمي شود و تحت عدد در آمدن ذات حق ملازم است با محدوديت او: الاحد لا بتاويل عدد [ خطبه 152. ] او يك است ولي نه يك عددي.
لا يشمل بحد و لا يحسب بعد [ خطبه 228. ] هيچ حد و اندازه اي او را در بر نمي گيرد و با شمارش به حساب نمي آيد.
من اشار اليه فقد حده و من حده فقد عده [ خطبه 1. ] هر كس بدو اشاره كند او را محدود ساخته است و هر كس او را محدود سازد او را تحت شمارش درآورده است.
من وصفه فقد حده و من حده فقد عده و من عده فقد ابطل ازله [ خطبه 152. ] هر كس او را با صفتي "زائد بر ذات" توصيف كند او را محدود ساخته است و هر كس او را محدود سازد او را شماره كرده است و هر كه او را شماره كند ازليت و تقدم او را بر همه چيز از بين برده است.
كل مسمي بالوحده غيره قليل [ خطبه 64. ] هر چيزي كه با وحدت نامبرده شود كم است جز او كه با اينكه واحد است به كمي و قلت موصوف نمي شود.
چقدر زيبا و عميق و پر معني است اين جمله! اين جمله مي گويد هر چه جز ذات حق اگر واحد است كم هم هست. يعني چيزي است كه فرض فرد ديگر مثل او ممكن است، پس خود او وجود محدودي است و با اضافه شدن فرد ديگر بيشتر مي شود. و اما ذات حق با اينكه واحد است به كمي و قلت موصوف نمي شود زيرا وحدت او همان عظمت و شدت و لانهائي وجود و عدم تصور ثاني و مثل و مانند براي اوست.
اين مسأله كه وحدت حق وحدت عددي نيست، از انديشه هاي بكر و بسيار عالي اسلامي است؛ در هيچ مكتب فكري ديگر سابقه ندارد، خود فلاسفه اسلامي تدريجا بر اثر تدبر در متون اصيل اسلامي بالخصوص كلمات علي عليه السلام به عمق اين انديشه پي بردند و آنرا رسما در فلسفه الهي وارد كردند. در كلمات قدماء از حكماء اسلامي از قبيل فارابي و بوعلي اثري از اين انديشه لطيف ديده نمي شود، حكماء متاخر كه اين انديشه را وارد فلسفه خود كردند نام اين نوع وحدت را وحدت حقه حقيقيه اصطلاح كردند.