در توصيف دشتى كه رشك گلزار بهشت بود و تفرج شيرين در آن دشت و رسيدن نامه ى خسرو به او
اسير محنت ايام بودن كجا شيرين كجا آن دشت و وادى كجا شيرين و زهر غم چشيدن كجا شيرين كجا اين درد و اين سوز نه از كس آتشم در خرمن افتاد گرفتم دشمنى را دوست دارى محبت خواستم از خود پرستى وفا كردم طلب از بيوفايى به تلخى روز شيرين مي رود سر گهى انصاف دادى كاين چه راه است تو صيدى افكنى بر خاك چالاك چو صياد دگر گيرد ز راهش ترا در دست ز آب صاف جامى اگر درهم شوى بس ناصواب است ترا پا در شود ناگه به كنجى چو از وى مفلسى كامى برآرد چو در دست تو شمعى شب فروز است از او گر بي كسى محفل فروزد وگر بهر فريب خاطر خويشكه گر چه سينه از غم ريش كردم كه گر چه سينه از غم ريش كردم
به كام دشمنان نا كام بودن كجا شيرين و كوى نامرداى كجا شيرين و بار غم كشيدن كجا شيرين كجا اين صبح و اين روز كه اين آتش هم از من در من افتاد شمردم خود سرى را حق گزارى نهادم نام هشيارى به مستى سزاى من كه جستم ناسزايى لب خسرو شكر خايد ز شكر به كس بستن گناه خود گناه است نبندى از غرور او را به فتراك گنهكار از چه خوانى بيگناهش ننوشى تا بنوشد تشنه كامى نه جرم تشنه و نه جرم آب است ز استغنا به يك دانگش نسنجى پيشمان گر شوى سودى ندارد تو گويى چهره ام خورشيد روز است اگر سوزد دلت آن به كه سوزد نمودى معذرت را مرهم ريشسپاس من كه پاس خويش كردم سپاس من كه پاس خويش كردم