در توصيف دشتى كه رشك گلزار بهشت بود و تفرج شيرين در آن دشت و رسيدن نامه ى خسرو به او
نهان كردم ز دزد خانه كالا به گلچينان در گلزار بستم ببستم چنگل شاهين ز دراج نهفتم غنچه اى از باد شبگير حذر از دشمن خون خواره كردم چنين با خويشتن مي گفت و مي گشت سوارى چون شرر ز آتش جهيده به دستش نامه ى سر بسته شاه عباراتى به زهر آلوده پيكان اشاراتى همه چون خنجر تيز چو شيرين حرف حرف نامه را ديد به ياران گفت جشن اى سوگواران كرا لب تشنه اينك آب حيوان كرا برجست چشم اين شادمانى كه گفتى شه ز شيرين كى كند ياد كه فالى زد كه اين شادى برآمد كدامين طالع اين امداد كرده ست پرستارى ز شه بيمار گشته ست شكر را آسمان خارى به پا كردازين بى شبهه شه را مدعايي ست ازين بى شبهه شه را مدعايي ست
به گنج خويش بستم راه يغما هوس را آرزو در دل شكستم ندادم گنج گوهر را به تاراج گرفتم آهويى از پنجه شير رطب را پاس از افيون خواره كردم كه آمد برق خرمن سوزى از دشت ز خسرو در بر شيرين رسيده جگر سوز و درون آشوب و جانكاه بدل آتش برآتش گشته دامان جگر سوراخ كن، خونابه انگيز به خويش از تاب دل چون نامه پيچيد كه آمد نامه ياران به ياران كرا شب تيره اينك مهر تابان كرا خاريد كام اين ارمغانى بگو اين نامه ى شه كوريت باد كه آهى زد كه اين اندر سر آمد كه شاه از مستمندان ياد كرده ست كه بخت بى كسان بيدار گشته ست كه خسرو صدقه بخشيد فدا كردز مسكينان طلبكار دعايي ست ز مسكينان طلبكار دعايي ست