محمد شبرو اسرابعبده محمد جمله را سرخيل و سردار زهى عز براق آن جهانگير سراى ام هانى را زهى قدر بزد جبريل بر در حلقه ى راز برون آ يا نبي اله، برون آى برون فرما كه مه را دل شكسته عطارد تا ز وصلت مژده بشيند برون تاز و به حال زهره پرداز فرو رفته ست خور در آرزويت كشد گر مدت حرمان از اين بيش ز برجيس و ز كيوان خود چه پرسى برون نه گام و لطفى يارشان كن سرير افروز عرش از خوابگاهش به يك عالم زمين داد و زمان داد براقش پيش باز آمد به تعجيل ركاب آراست پاى احترامش به سوى مسجد اقصا عنان داد ز آدم تا مسيحا انبيا جمعدر آن مسجد امام انبيا شد در آن مسجد امام انبيا شد
زمان را نظم عقد روز و شب ده جهان را سنگ كفر از راه بردار كه پيك ايزدش بودى عنانگير كه مي تابيد در وى آن مه بدر كه بيرون آى و بر كون ومكان تاز برون آ با رخ چون مه برون آى ز شوقت بر سر آتش نشسته چو طفل مكتب است اندر شب عيد كه چنگ طاقتش افتاده از ساز تو باقى مانى و خورشيد رويت زند بهرام برخود خنجر خويش كه مي گريد بر ايشان عرش و كرسى نگاه رحمتى در كارشان كن برون آمد دو عالم خاك راهش به ديگر يك بقاى جاودان داد دويده در ركاب آويخت جبريل عنان پير است دست احتشامش تك و پو با درخش آسمان داد همه پروانه آسا گرد آن شمعخم ابروش محراب دعا شد خم ابروش محراب دعا شد