در بيان وصل و هجران نكويان و رفتن شيرين به تماشاى بيستون
برو شكرى كن ار دردى رسيدت كه معني هاى مردم صورت اوست هر آن معنى كه صورت را مقابل چو بحر معنى آيد در تلاطم در اين معنى كسى كاو را نه دعوي ست به نام خالق پيدا و پنهان در گنج سخن را مي كنم باز حديى را كه وحشى كرده عنوان به توفيق خداوند يگانه كه كس انجام آن نشيند از كس حكايتها ميان آن دو رفته ست شبى در خواب فرهاد آن به من گفت كه آن افسانه كس نشنيده از كس ز وحشى ديد يارى روى يارى بسى در معانى هردو سفتند به نام خسرو و فرهاد و شيرين ولى ز آن قصه چيزى بود باقى ز دور جام مردافكن فتادند شدند اندر هواى وصل جانانكنون آن خامه در دست من افتاد كنون آن خامه در دست من افتاد
كه آخر چاره از مردى رسيدت جنون سرمست جام حيرت اوست كجا بند صور بگشايد از دل شود اين صورت معنى در او گم يقين داند كه صورت عين معني ست كه پيدا و نهان داند به يكسان جهان پر سازم از درهاى ممتاز وصالش نيز ناورده به پايان به پايان آرم آن شيرين فسانه كه در ضمن سخن گفتندشان بس كه نه آن ديده كس ، نى آن شنفته ست كه چشمم زير كوه بيستون خفت كه من خواهم كه بنيوشند از اين پس وصالش داشت از يارى به كارى به مقدارى كه بد مقدور ، گفتند بيان عشق را بستند آيين كه پرشد ساغر هر دو ز ساقى سخن از لب ، ز كف خامه نهادند به گيتى يادگارى ماند از آنانكه آرد قصه اى شيرين ز فرهاد كه آرد قصه اى شيرين ز فرهاد