چو از فرهاد، شيرين قصه بشنيد كه حالى يافتم ، دارى چه اندوه ز دستت بيستون آمد به فرياد چو نامم از ندايت كوه بنشيند مرا آگاهى از درد دلت داد به هجرم خون اگر خوردي، زيان نيست ز هجرم داد عشق از گوشمالت شب تاريك هجرانت سرآيد ز تمالى كه در اين كوه بستى تو اندر بت تراشى بودى استاد بيا انصاف ده بر سنگ خاره كجا كى روى من ديدى كه بر سنگ به چشم مستم آرى نگاهى همى بينى از اين برگشته مژگان وگر بر ابرويم پيوسته بينى چو رويم ز آتش مى برفروزد ز لعلم گر بيارد با تو گفتار به رويت در نه زانسان تنگ بسته جمالى را كه يزدان آفريده ستتو نتوانى به كلك و تيشه سازى تو نتوانى به كلك و تيشه سازى
ز زير لب به سان غنچه خنديد كه از دست تو مي نالد دل كوه كه اى شيرين فغان از دست فرهاد به آواز صدا همچون تو ناليد مخور غم كاخر از من دل كنى شاد ز وصلم حاصلت جز قوت جان نيست دهد مى اينك از جام وصالت مهت با مهر تر از اختر آيد دل ناشاد شيرين را شكستى ندانستى در اينجا بايد استاد چنين بندند نقش ماهپاره زدى نقشم چنين اى مرد فرهنگ بنشناسى سفيدى از سياهى به سينه خنجر و در ديده پيكان ز تيرش پيكر جان خسته بينى ز برقى خرمن سد جان بسوزد چه درياى كزو آرى پديدار كه بين خنده اى زان همچو پسته بدين خوبى كه چشم كس نديده ستبدين صنعتگرى گردن فرازى بدين صنعتگرى گردن فرازى