بيا آسان كن از خود مشكلم را كه مه را مشترى در كار باشد چو فرهاد اين سخنها كرد از او گوش بگفت اى عشق تو منظور جانم از اين خدمت مرا معذور مي دار به هجران تا رضاى تست سازم مرا در عشق تو از خود خبر نيست بر اين سر كوهم ار گويى بمانم چو شيرين اين سخنها كرد از او گوش دهانش را ز نقل بوسه پر كرد در آغوشش دمى بگرفت چون جان كه الحق چون تو اندر عشق فردى نشاندم بر سر خوان وصالت ترا چندان كه بايد آزمودم زرت آمد برون پاك از خلاصم بمان چندى بر اين سركوه چون برف كه آخر زين گدازش جام لاله به پايان نخل عشق آرد از آن بار ميان گفتگو شد صبح را چاكز زير زاغ شب چون بيضه خورشيد ز زير زاغ شب چون بيضه خورشيد
به برگير و بده كام دلم را نه هر انجم كه در رفتار باشد به كامش شد شرنگ از غيرت آن نوش كرم فرما به اين خدمت مخوانم كه در سفتن بسى كاريست دشوار به وصلم گر نوازى سرفرازم به غير از عاشقى كار دگر نيست وگر خواهى به پايت جان فشانم به كامش باز كرد آن چشمه ى نوش ز مژگان هم كنارش پر ز در كرد به كامش لب نهاد و گفت خندان نديده تا جهان ديده ست مردى نپوشيدم ز چشم جان جمالت به رويت باب احسانها گشودم چه غم ديگر ز طعن عام و خاصم گدازان كن به يادم عمر را صرف دمد زين خاك چون پر مى پياله كند آسان هزاران كار دشوار گريبان و عيان شد عرصه ى خاكعيان شد چون به محفل جام جمشيد عيان شد چون به محفل جام جمشيد