پرستاران شيرين هم ز بستر پى پوشيدن آن راز شيرين چو خور بر كوهه ى گلگون برآمد وداع كوهكن كرد و عنان داد پرستارانش هم از پى براندند از آن هامون چو بيرون رفت شيرين به سنگ و تيشه باز افتاد كارش ندانم در فراق يار چون كرد پس از چندى كه شيرين را به خسرو حدي كوهكن گفتند با هم ميان گفتگو خسرو ز شيرين به عشق كوهكن ديدش گرفتار به دفع كوهكن انديشه ها كرد در آخر از حدي مرگ شيرين نبودش چون ز عشق او فروغى به تيشه دست خود سر كوفت فرهاد درخت عشق را جزغم مر نيست نه تنها كوهكن جان داد ناشاد يكى از تيشه تاج غم به سرداشتخمش كن صابر ازين گفت پرپيچ خمش كن صابر ازين گفت پرپيچ
برآوردند سر چون خفت اختر ز جا برخاست همچون باغ نسرين چو سيل از كوه در هامون برآمد به گلگون و روانش ساخت چون باد به هجرش كوهكن را برنشاندند نماند آنجا بجز فرهاد مسكين به تكميل مال روى يارش ز تيشه بيستون را بي ستون كرد گذار افتاد و جست آن شادى نو در اين مدعا سفتند با هم شنيد از محنت فرهاد مسكين پى آزاديش دل ساخت بيدار بسى تير خطا از كف رها كرد به جان كوهكن افكند زوبين به جانش زد خدنگى از دروغى شد از كوه دو سد اندوه آزاد بر و برگش جز از خون جگر نيست كه خسرو هم نشد زين غصه آزاد يكى پهلو دريده از پسر داشتكه دنيا نيست غير از هيچ در هيچ كه دنيا نيست غير از هيچ در هيچ