سخن صيقلگر مرآت روح است سخن گنج است و دل گنجور اين گنج در اين ميزان گنج و عقل سنجان سخن در كفه ريزد آنقدر در نه گوهرهاش كانى لامكانى گهرها نى صدف نى حقه ديده صدف مادر نه و عمان پدر نه در گفتار عمانى صدف نيست درين فانى ديار خشك قلزم ز شهر و بحر اين عالم بدر شو ديارى هست نامش هستى آباد در آن دريا مجال غوص كس نى چو اين دريا بجنبد زو بخارى ز در لامكانى هر مكانى بدان سرحد مشرف گر كنى پاى سخن خورده ست آب زندگانى سپهر كهنه و خاك كهن زاد اگر خاك است در راهش غباريست تواريخ حدوش تا قدم يادسخن گر طى نكردى شقه ى عيب سخن گر طى نكردى شقه ى عيب
سخن مفتاح ابواب فتوح است وز او ميزان عقل و جان گهرسنج كه عقلش كفه اى شد كفه ى جان كه چون خالى شود عالم كند پر ز ديگر بوم و بر نى اين جهانى نه از تركيب عنصر آفريده چو اين درها يتيم و دربدر نه صدف را غير بادى زو به كف نيست مجو اين در كه خود هم مي شوى گم به شهرى ديگر و بحرى دگر شو در او بحرى ز خود موجش نه از باد كنار و قعر راه پيش و پس نى به امكان از قدم آرد نارى ز ايارش شود گوهر ستانى بدانى پايه ى نطق گهر زاى نمرده ست و نميرد جاودانى سخن نازاده دارد هر دو را ياد و گر چرخ است پيشش پرده داريست كه چون در بطن قدرت بود و كى زادكجا هستى برآوردى سر از جيب كجا هستى برآوردى سر از جيب