بيا وحشى خموشى تا كى و چند خموشى پرده پوش راز باشد چو دل را محرم اسرار كردند بر آن كس كز هنر يكسو نشسته خموشى بر سخن گر در نبستى بسا ناگفتنى كز گفتنش مرد خموشى پاسبان اهل راز است نشد خاموش كبك كوهسارى اگر توتى زبان مي بست در كام نه بلبل در قفس باشد ز صياد اگر رنج قفس در خواب ديدى زبان آدمى با آدميزاد زبان بسيار سر بر باد دادست عدوى خانه خنجر تيز كرده ولى آنجا كه باشد جاى گفتار اگر بايست دايم بود خاموش زبان و گوش دادت كلك نقاش ز گوشت نفع نبود وز زبان سود نوا پرداز اى مرغ نواسازتو اكنون بلبلى اين بوستان را تو اكنون بلبلى اين بوستان را
خموشى گر چه به پيش خردمند نه مانند سخن غماز باشد خموشى را امانت دار كردند خموشى رخنه ى سد عيب بسته ز آسيب زبان يك سر نرستى كند هنگامه ى جان بر بدن سرد از او كبك ايمن از آشوب باز است از آن شد طعمه ى باز شكارى نه خود را در قفس ديدى نه در دام كه از فرياد خود باشد به فرياد چو بوتيمار سر در پر كشيدى كند كارى كه با خس مي كند باد زبان سر را عدوى خانه زادست تو از خصم برون پرهيز كرده خموشى آورد سد نقص در كار زبان بودى عب ، بى ماحصل گوش كه گاهى گوش شو گاهى زبان باش كه باشى گوش چون بايد زبان بود كه مرغان دگر را رفت آوازصلاى بوستان زن دوستان را صلاى بوستان زن دوستان را